دلتنگیای خوشمل بانودلتنگیای خوشمل بانو، تا این لحظه: 11 سال و 28 روز سن داره
خوشمل بانوخوشمل بانو، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

عزیزانم پس کی می یاین بی صبرانه منتظرتونم

 

 


دلت گرفت دیگر منت زمین را نکش 

راه آسمان باز است پربکش

او همیشه آغوشش باز است  نگفته تو را می خواند؟

اگر هیچکس نیست خدا که هست 

می نویسم برایت

می نویسم برایت تا بدانی که تمام لحظات زندگیم آمیخته با یاد و خاطره هایت است می نویسم برایت تا بدانی لحظه لحظه ی زندگیم با یاد و خاطره ات عجین شده است می نویسم برایت تا بدانی  نفس در سینه دارم  با یادت و خاطره هایت زندگی می کنم می نویسم برایت تا به همه بگویم انتظار روزی به پایان می رسد و این خاطره ها روزی به واقعیت می پیوندند آری انتظار روزی به پایان می رسد . ------------------------------------------------------------------------ پ ن : قریب به یک سال است که دیگر برایت واژه ها را  کنارهم نچیده ام ! قریب به یک سال است که برایت ننوشته ام از دلتنگی هایم ، از آروزهایم ، از حسرتی که سالیان سال است گریبان گیرم شد...
30 شهريور 1398

ششمین نامه به همسر عزیزم

سلام سلام به نامرد عالم روزگار   که به انتظارهام توجهی نکرد و نیومد آره بعد مدتها اومدم اما ایندفعه اومدم تا از معنای عشق برات بگم از عشقی که چند ساله گریبانم شده و با همه وجودم بوی عاشقی رو اشتشمام کردم کاش همه مثل این عشق بودن عشقی که بوی لطافت می ده بوی مهربونی میده بوی همدلی میده بوی رسیدن و خدارو می ده آره درست متوجه شدی عشقی از جنس شهدا جبرروزگار منو به جایی رسوند که سنگ صبورم گلزارشهدای تهران شد و احساس غرور می کنم که عشقم اونجاست و نیرویی منو می کشونه اون سمت و باتمام وجود به حرفام و دردودلام گوش می دن و ازم یه انسان صبور ساختن و حالا به جایی رسیدم که دیگه نبودت آزارم نمیده اومدم اینارو بهت بگم البته یه عشقی هست که اگ...
2 فروردين 1397

حرف دل

  تو نقش اول  تمام سکانس عاشقانه های منی روزی دستانمو می گیری و خوب میدانم که آن روز دیر نیست با این حرفا دلم را خوش کردم و اکنون هیچ حسی به ازدواج ندارم یعنی آنهایی که آمدند نتوانستم معنی خوشبختی را در زندگیم با وجودشان حس کنم ای نی نی عزیزم یادت همیشه در خاطرم هست و جایت را با بچه هایی که قرار است در مهدی که دایر میکنم پر کنند برایم اما بازم می یام و برایت حرف میزنم واز دلتنگیاهم برایت می گویم تو تنها کسی هستی که بدون هیچ چشم داشتی به حرفهایم گوش میدهی پ ن : اگه دلت  برای خدا تنگ شده و می خوای باهاش ارتباط برقرارکنی یه سربه این گروه بزن مطمئن باش ضرر نمی کنی 👇👇👇👇👇👇👇      https://t.m...
10 شهريور 1396

بازگشت

این متن دقیقا شرح حال منه سلام دوستان عزیزم بعد مدتها اومدم دوباره بنویسم دلم برای نی نی نازم تنگ شده لپ تابم خراب شده و نمی تونم باهاش کار کنم فعلا با گوشیم پست میذارم تا ببینم خدا چی می خواد...
2 مرداد 1396

عضو جدید خانواده نادری

سلام به نازگل عزیزم ببخش این مدت نتونستم بیام و باهات حرف بزنم و دردو دل کنم اما بدون همیشه به یادم هستی و با اعماق وجودم دوست دارم اون بالا ها بهت خوش می گذره میدونم که حالت خوبه مگه میشه اون بالا باشی و حالت خوب نباشه نازگل عزیز مامانی یه خبر خوب دارم برات آره درست متوجه شدی یه عضو جدیدی خدا به خانوادمون هدیه داده و اونم پسرداییت هستش که چند روزیه وارد خانواده ما شده و درواقع شده داداش پسرداییت یاشار بی صبرانه مشتاقم که برم و ببینمش دعا کن برای مامانی اینروزا اصلا حالش خوب نیست برای بابابزرگ لجبازتم دعا کن که خدا دلشو نرم کنه و بلکه راضی شه که چشماشو عمل کنه و به لطف خدا بی ناییشو از دست نده به امید اون روز اینم جوجوی عمه که اسمشو ...
9 بهمن 1395

من جاموندم

بعد مدتها دست به کی برد می برم و انگشتانم رو دکمه هایش می فشارم برای نوشتن احساسی که از درون حس می شود .  آری احساسی سرشار از دلتنگی و حسرت . حسرت دیدن ضریح آقای مهربانی را وقتی نظاره گر کسانی هستم که چه خالصانه روز اربعین راهی سرزمین عشق می شوند و سیل عظیمی از عاشقان به دیدار معشوق می روند. چقدر دلم می خواهد که منم جزئی از این عاشقان بودم و سرزمین عشق را از نزدیک با چشمان پر از گناهم می دیدم . وقتی می شنیدم که راهی سرزمین عشق هستند غمی در درونم روانه می کرد و حسرت اینکه نکند روزی حسرت راهی شدن سرزمین عشق و دیدن ضریح امام مهربانی در وجودم بماند آری به معنای واقعی من جاموندم 
29 آبان 1395

گذر عمر

گذر عمر چه واژه غریبی و قابل تامل . اینقدر غرق روز مرگی ها و مشکلات شدیم که یادمون می ره که عمرمون همینطوری داره می ره انگار دیروز بود که یه دخمل ناز تپلی خدانصیب خانواده نادری کرد اونم بعد هفت سال که شادی رو به این خانواده داد اما خودشم نمی دونست چه سرنوشتی در انتظارشه با همه فرازو نشیبا گذشت با همه سختی ها گذشت حالا این دختر تولدش بود و شد 28 ساله و با خودش فکر می کرد که انگار دیروز بود با دامن مخملی قرمز و یه ببولیز سفید و با جوراب شلواری سفید و با کفشای مشکی دست مامانشو می گرفت و باهم می رفتن خونه مادربزرگش حالا مادرش زیر خروارها خاک خوابیده و باید از پدر پیرش مراقبت کنه اصلا هم متوجه نشد کی شد 28 ساله . بله عمر عحیب می گذرد و این ماهستی...
3 آبان 1395

بدون عنوان

    زمانی که دیگر فکر و تلاشتان نتیجه نمیدهد صبر کار ساز میشود بی صبرانه در انتظار زمان بمان باغبان حتی اگر باغش را غرق آب کند درختان خارج از فصل خود میوه نمیدهند  
3 مهر 1395

پنجمین نامه به همسری عزیزم

سلام، سلام می کنم به عشقم که سالیان سال هستش که منتظرت هستم و نمی دونم خدا کی مجوزشو برام صادر می کنه تا بهت برسم اما می دونم دیر نیست و بالاخره خدا مجوزشو برام صادر می کنه وارد ششمین سال شدم که چشم انتظارم ، چشم انتظار کسی که نه اسمشو می دونم و نه تا حالا دیدمش اما می دونم می یای بالاخره می یای و منو می بری باخودت و باهات به معنای واقعی مزه خوشبختی رو می چشم و مثل بقیه منم یکی دوسم داره و یکی منو به خاطرخودم می خواد خیلی وقته برات نامه ننوشتم نکه فراموشت کنم مگه میشه فراموشت کنم اصلا تو کسی هستی که بشه  فراموشت کرد مگه میشه عشق رو فراموش کرد و خیلی چیزای دیگه حتی حسم نسبت بهت کم نشد بلکه شعله ورم شد و آتشش بدجوری دلمو گرفته . کجایی کجا...
26 تير 1395