داستان بچگی های مامانی تنها 2
سلامممممممممممممممممممممم عزیزدلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم اومدم تا بقیه داستان بچگیامو بنویسم خب تا اونجایی نوشتم که با کمال پرویی وارد این دنیای خاکی شدم که ای کاش نمی شدم . بعد 7 سال وارد این خانواده شدم وبه ظاهر همه منو خیلی دوست داشتند آخه بچه بودم ومامان نازم که مریض احوال و بعد یک سال از به دنیا اومدن من دیابت نوع 2 گرفت و دکترا هم قدغن کردن که به من شیرمادر بده و بعد همه خیلی سعی کردن منو با آغوش گرم خودشون اون خلاء عاطفی رو به ظاهرا برام حل کنن اما به ظاهر هم حل می شد اما واقعیت این نبود من با اینکه بچه بودم وبه اصطلاح چیزی نمی فهمیدم اما این خلاء رو حس می کردم ...
نویسنده :
هدیه
20:28