دلتنگیای خوشمل بانودلتنگیای خوشمل بانو، تا این لحظه: 11 سال و 28 روز سن داره
خوشمل بانوخوشمل بانو، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

عزیزانم پس کی می یاین بی صبرانه منتظرتونم

سال نو مبارک

سلامممممممممممممممممممممممم به همه دوستای عزیزم ویک سلام ویژه به نفسهای زندگیم سال نو رو به همتون تبریک عرض می کنم و امیدوارم سال خوبی برای همون باشه و در سال جدید همه از چشم انتظاری در بیان  
26 اسفند 1392

تبریک سال جدید

مانده تا برف زمین آب شود. مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر. ناتمام است درخت. زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد و فروغ تر چشم حشرات و طلوع سر غوک از افق درک حیات. مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سمبوسه و عید. در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف تشنه زمزمه ام. مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد. پس چه باید بکنم من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال تشنه زمزمه ام؟ بهتر آن است که برخیزیم رنگ را بردارم روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم. ...
26 اسفند 1392

داستان بچگی مامانی تنها 4

داستان ازاین قرار بود که بالاخره بابای من اجازه رفتن به مدرسه را به طور رسمی صادر کرد  ومنم با کلی خوشحالی و از همه بیشتر مادرم خوشحال شد ( آخه معلموم وقتی می دید که من هیچی  ندارم بهم مثل بدبخت بی چاره ها یه برگه آچار و مداد بهم می داد تا منم مثل بقیه بنویسم  ) ...
21 اسفند 1392

کسی من را نمی فهمد

  . . شبیه قطره باران که آهن را نمی فهمد دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد   نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت الفبای دلت، معنای نشکن را نمی فهمد   هزاران بار دیگر هم بگویی دوستت دارم کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد من ابراهیم عشقم ، مردم اسماعیل دلهاشان محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد   چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد دلم خون است ، تا حدّی که وقتی از تو می گویم فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد   برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم کسی من را نمی فهمد ،   کس...
19 اسفند 1392

تولد یک سالگی وب نازنینم

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام نفس دلمممممممممممممممممم دلم برات خیلی تنگ شده بود و با خودت اصلا حرف نزده بودم ببخش عزیز مامانی  داشتم اتفاقی متولدین امروز رو درتاریخ 1392/12/12 رو نگاه می کردم که یه دفه دیدم بلللللللللللله  عکسی که من برای وبم گذاشتمو گذاشتن و آشنایی من با نی نی وبلاگ رو جشن گرفتن و وقتی  دیدم کلی خوشحال شدم و با خودم گفتم خدایا یعنی میشه یه روزی منم مثل بقیه عکس خوشملمو  بذارم  پس عزیز دلمممممممممممممممممممم تولد یک سالگیت مبارک  ...
16 اسفند 1392

داستان بچگی مامانی تنها 3

سلاممممممممممممممممممممم گلم و عزیز دلم اومدم از ادامه داستان برات بنویسم داستان تا اونجایی بود که من رو بدون اجازه پدر به مدرسه نوشتن و می رفتم با ترسی که دروجودم بود هیچی با خودم نداشتم نه دفتر نه مدادی و نه پاکنی و همش چشمم به دست بچه ها بود که دفتر و همه چی داشتند و ماماناشون یا باباشون  می اومدن دنبالشون وداداش منم هم می اومد دنبالم  اسم خانم معلمموم خانم علیزاده بود و می دید که من هیچی نداشتم بهم یه برگه آچار می داد و با یه دونه مداد تا منم درسا رو بنویسم حالا از جو خونه برات بگم عزیزمامان  هروقت نبودم بابام سراغمو می گرفت ومامانم یه جورایی ماست مالی می کرد و می گفت رفته خونه خاله یا یه جورایی می پیچوند تا...
6 اسفند 1392
1