دلتنگیای خوشمل بانودلتنگیای خوشمل بانو، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره
خوشمل بانوخوشمل بانو، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

عزیزانم پس کی می یاین بی صبرانه منتظرتونم

محبتی از جنس نور (معنای واقعی توکل به خدا)

سلاممممممممممممممممممم به فنچول مامانی که دلمممممممممممممم برات لک زده و ببخش این مدت نتونستم بیام باهات حرف بزنم حالا اومدم و کلی باهات حرف دارمممممممممممممممممم و دلمممممممممممممممممممممممممممم تنگ شده بود برات و دلم می خواست الان کنارم بودی و حسابیییییییییی می خوردمت ولی افسوس که کنارم نیستی و این آرزو به نظرم محال شده اما مامانی اصلا امیدشو از دست نداده و بالاخره به این بابایی نامرد می رسه حالا کی هر وقت که خدای مهربون مجوزمون رو صادر کنن که به دل مامانی برات شده که دعوت نامه خدا به این زودیا اااااااااااااااااااااااااا صادر میشه و به زمین می یاد و می ره خونه بابایی و یه اصلا چرا اینو بگیم هر وقت به قول مامانی ترافیک اتوبان شهید همت تموم ...
15 اسفند 1394

دلتنگیای خوشمل بانو سه سالگیت مبارک

سلامممممممممممممممممممم به روی ماهت که دارم تو تولدت می نویسم برات تا بهت بگم که تو این مدت که نزدیک سه سال شد که باهات خو گرفتم ایشالله تولد واقعی خودت رو جشن بگیرم و خوشحال باشم که تو هم درکنارمی می دونم اون لحظه دیر نیست بالاخره نصیب منم میشه بالاخره درهای خوشبختی هم روی منم باز میشه و منم به آروزهام می رسم قربونت برم چه لذتی داره که باهات حرف می زنم و دردودل می کنم و تو رو تو ذهنم مجسم می کنم و از خدای مهربون می خوام یه روزی خودتو نصیبم کنه و از اون روزی می ترسم که بخواد امتحانم کنه منکه همش دارم امتحانای الهی رو پس می دم و اون امتحانم تو باشی خدایا دیگه توان اینو ندارم و می دونم مهربون تر از این حرفا هستی و حال و روز منو می دونی و خودت ...
12 اسفند 1394

بچه که بودیم

بچه که بودیم یادمون دادن که شروع هر کاری با نام خداست و فقط این اسمه که گره های کور زندگی مونو باز می کنه. بزرگ که شدیم یادمون رفت ، که آنقدر پیچ خوردیم تو گره های زندگی که کور شدیمو نمی بینیم کسی رو که فقط اسمش کافیه تا هر در بسته ای باز بشه . بچه که بودیم یادمون دادن رسم خط و پاره خط و اینکه یه خط از کجا شروع می شه و به کجا ختم. بزرگ که شدیم یادمون رفت خط هایی که رو صورتمون رسم شد، ردپای کدوم درد به جا مونده رو قلبمون بوده و از کجا شروع شد و اصلا به کجا ختم؟ بچه که بودیم یادمون دادن چطور مدادرنگی هامونو به بغل دستی مون که یادش رفته بیاره یا اصلا نداشته که بیاره، شریک شیم تا نقاشیش بی رنگ نمونه. بزرگ که شدیم یادمون رفت سفره ی...
7 اسفند 1394
1