دلتنگیای خوشمل بانودلتنگیای خوشمل بانو، تا این لحظه: 11 سال و 29 روز سن داره
خوشمل بانوخوشمل بانو، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

عزیزانم پس کی می یاین بی صبرانه منتظرتونم

مادر حلالم کن

مامان گلم امروز وارد هفت سالی شدم که  کنارم نیستی . چقدر زمان زود میگذره و درست هفت سال شد که من اومدم تهران و هفت سال تحمل هر شرایط سختی رو  به جون خریدم اما هیچ کدوم از اینا باعث نشد یه لحظه یاد و خاطرت رو از ذهنم پاک کنم درست برخلاف خواهر و برادرام اما خرده ای به اونا نمی گیرم چون هم درگیرن برای خودشون و هم مثل من تنها نیستن بگذریم مهم اینه که من فراموشت نکردم و هر صفحه از قرآنی رو که می خونم ثوابش رو هدیه می کنم به روحت که بلکه ازم راضی باشی خیلی دلم می خواد برای یه لحظه هم شده بغلت بودم و سرمو می ذاشتم رو سینه ات و بوی تنت رو استشمام می کردم  درست مثل بچگیام  و با آغوش باز پذیرام بودی اما حیف و صد حیف تو خیابان که می...
8 خرداد 1395

لیست پربازدید

جز نادرترین اتفاقاتی بود که تو عمرم اتفاق افتاده بود و ممنونم از تک تک عزیزانی که به کلبه درویشی من هم سرمی زنن و بنده حقیر رو شرمنده خودشون می کنن اگه برام کامنت هم بذارن تا بتونم لطفشون رو جبران کنم سپاسگذارم می شم ...
7 ارديبهشت 1395

سفرنامه نوروز 95

سلاممممممممممممممممممممم به فنچول مامانی سال 95 هم رسید مثل سالای گذشته شروع شد اما یه فرق اساسی داشت که با کلی گریه سوزناک و از ته دل برای مامانی شروع شد که  به غمممممم بزرگی تبدیل شد و موضوع برمی گرده به شب عید که با تک خاله ای رفتیم بیرون که مامانی برای خودش مانتو بخره که برگشتنی تو کافی شاپ پامچال که نزدیکای خونه مامانی هستش رفتیم و سفارش دادیم یه چیزی برامون بیارن و تک خاله ای هم طبق معمول شروع کرد از تیپ و قیافه مامانی ایراد گرفتن و تیپ و قیافه دیگرون رو به رخ مامانی کشید که مامانی هم ناراحت شد و گفت به اینا نیست اگه خدا بخواد منم با این ظاهرم می رم سرخونه و زندگیم بعدش تک خاله ای خیلی حرف زشت و بدی به مامانی زد و مامانی هم خیلی ن...
22 فروردين 1395

بدون عنوان

حتی اگــــــــــــــــــر تمامی " سین" های خوب دنیا را در سفره داشته باشم چه لطفی دارد وقتی که آینه " نبودنت" را تکرار می کند و حافظ دست و دلش به فال نمی رود و مــــن از نبودنت بر سر سفره پی به آمدن بهاری دیگر می برم چه سنگین اند بعضی ثانیه ها ! دوستان عزیز و گرامی بعد اتمام این آهنگ هم گوش کنید ...
22 فروردين 1395

تقدیم به تویی که ندارمت...

تقدیم به تویی که ندارمت... ميان تمام نداشتن ها دوستت دارم ... شانس ديدنت را هر روز ندارم ...  ولي دوستت دارم... وقتي دلم هوايت را ميكند حق شنيدن صدايت را ندارم... ولي دوستت دارم... وقت هايي كه روحم درد دارد و ميشكند شانه هايت را براي گريستن كم دارم... ولي دوستت دارم... وقت دلتنگي هايم , آغوشت را براي آرام شدن ندارم ... ولي دوستت دارم .... آري همه وجودمي ولي هيچ جاي زندگيم ندارمت و ميان تمام نداشتن ها باز هم با تمام وجودم...                                                   ...
22 فروردين 1395

محبتی از جنس نور (معنای واقعی توکل به خدا)

سلاممممممممممممممممممم به فنچول مامانی که دلمممممممممممممم برات لک زده و ببخش این مدت نتونستم بیام باهات حرف بزنم حالا اومدم و کلی باهات حرف دارمممممممممممممممممم و دلمممممممممممممممممممممممممممم تنگ شده بود برات و دلم می خواست الان کنارم بودی و حسابیییییییییی می خوردمت ولی افسوس که کنارم نیستی و این آرزو به نظرم محال شده اما مامانی اصلا امیدشو از دست نداده و بالاخره به این بابایی نامرد می رسه حالا کی هر وقت که خدای مهربون مجوزمون رو صادر کنن که به دل مامانی برات شده که دعوت نامه خدا به این زودیا اااااااااااااااااااااااااا صادر میشه و به زمین می یاد و می ره خونه بابایی و یه اصلا چرا اینو بگیم هر وقت به قول مامانی ترافیک اتوبان شهید همت تموم ...
15 اسفند 1394

دلتنگیای خوشمل بانو سه سالگیت مبارک

سلامممممممممممممممممممم به روی ماهت که دارم تو تولدت می نویسم برات تا بهت بگم که تو این مدت که نزدیک سه سال شد که باهات خو گرفتم ایشالله تولد واقعی خودت رو جشن بگیرم و خوشحال باشم که تو هم درکنارمی می دونم اون لحظه دیر نیست بالاخره نصیب منم میشه بالاخره درهای خوشبختی هم روی منم باز میشه و منم به آروزهام می رسم قربونت برم چه لذتی داره که باهات حرف می زنم و دردودل می کنم و تو رو تو ذهنم مجسم می کنم و از خدای مهربون می خوام یه روزی خودتو نصیبم کنه و از اون روزی می ترسم که بخواد امتحانم کنه منکه همش دارم امتحانای الهی رو پس می دم و اون امتحانم تو باشی خدایا دیگه توان اینو ندارم و می دونم مهربون تر از این حرفا هستی و حال و روز منو می دونی و خودت ...
12 اسفند 1394

بچه که بودیم

بچه که بودیم یادمون دادن که شروع هر کاری با نام خداست و فقط این اسمه که گره های کور زندگی مونو باز می کنه. بزرگ که شدیم یادمون رفت ، که آنقدر پیچ خوردیم تو گره های زندگی که کور شدیمو نمی بینیم کسی رو که فقط اسمش کافیه تا هر در بسته ای باز بشه . بچه که بودیم یادمون دادن رسم خط و پاره خط و اینکه یه خط از کجا شروع می شه و به کجا ختم. بزرگ که شدیم یادمون رفت خط هایی که رو صورتمون رسم شد، ردپای کدوم درد به جا مونده رو قلبمون بوده و از کجا شروع شد و اصلا به کجا ختم؟ بچه که بودیم یادمون دادن چطور مدادرنگی هامونو به بغل دستی مون که یادش رفته بیاره یا اصلا نداشته که بیاره، شریک شیم تا نقاشیش بی رنگ نمونه. بزرگ که شدیم یادمون رفت سفره ی...
7 اسفند 1394

بغلم کن!!!!!!!!

بغلم کن!!!!!!!! میبینی مادر...... دیگر; هیچی ... غم هایم راتسکین نمیدهد.....  بغلم کن!!!!! سلطان غم,مادرم.... بگو,چطور ارام شوم؟؟؟؟؟ فرزندت ازپای درآمده.... بغلم کن!!!! مادرم " مهربانم...به داد دلم برس...ضمانتم راپيش خداكن..!!! رمقي نيست " نايي نيست "" زورم نميرسد دیگر ..چه کنم مادرم.. بغلم کن!!!!! بغلم کن!!! نوازشم کن!!! مادرم دردهایى دارم که خبر نداری...زجرها کشده ام که خبر نداری.. نامرديهايي ديدم كه خبر نداري... بغلم كن..!!! ارام ندارم, بازهم باخته ام,بازهم زمین خورده ام,...بلندم کن,بتکان زانوهاي خاكي ام را... بغلم كن!!! كجا گریه کنم,کجا فرياد بزنم,کجا,....مادر!!! دیگر آن کودک معصوم تو نیستم... می...
25 بهمن 1394