دلتنگیای خوشمل بانودلتنگیای خوشمل بانو، تا این لحظه: 11 سال و 29 روز سن داره
خوشمل بانوخوشمل بانو، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

عزیزانم پس کی می یاین بی صبرانه منتظرتونم

فرا رسیدن ماه مبارک رمضان

کوله بارت بربند  شاید این چند سحر فرصت آخر باشد  که به مقصد برسیم بشناسیم خدا   و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم   می شود آسان رفت   می شود کاری کرد که رضا باشد او  ای سبکبال   در این راه شگرف  در دعای سحرت   در مناجات خدایی شدنت   هرگز از یاد مبر   من جا مانده بسی محتاجم ...
24 تير 1392

سفرنامه مامانی 5

حالا ادامه داستان بعد از اینکه مامانی با بابابزرگت از سرخاک برگشتند یه دفعه با هم تصمیم گرفتن که  با هم برن باغی که بابابزرگت خودش کاشته و باغ انگوره وفنقل مامان جات حسابی خالی بود مامانی با بابابزرگت یه خربزه با خودشون بردن وشروع کردن به خوردن خربزه. مامانی تو دلش گفت : کاش نی نی نازم اینجا بود کلی برای خودش بازی می کرد . اما مامانی تصمیم داره فعلا درسشو بخونه ومعدلشو بالا ببره وتصمیم هایی که قبلا گرفته رو عملی کنه . عزیز مامان برای مامانی دعا کن که بتونه تموم تصمیم هاشو عملی کنه . عزیز مامان دلم برات یه ذره شده  . دلم برای بابایی هم تنگ شده . عزیز مامان مواظب خودت باش عزیز مامان نگران مامانی هم نباش مامانی می خ...
24 تير 1392

سفرنامه مامانی 4

حالا ادامه داستان بابابزرگت گفت: که اگه قبولش کنند با هم می یاین اینجا ومامانی درسشو اینجا ادامه می ده ولی مامانی گفت: من سختمه که اینجا برگردم .باید بشینم تو خونه ومثل مرغی که تو قفسه اما می دونی بابابزرگت عزیز مامان به مامانی چی گفت: اگه سختته برو با دایی ابراهیمت که خود همدان زندگی می کنه با اونا زندگی کن ومامانی در جوابش گفت: که دایی ابراهیمت بهم غر بزنه وهمش دنبال یه بهونه ای بگرده به جون من بدبخت فلک زده غربزنه. واون شب مامانی کلی گریه کرد ومامانی به دوستش اس داد که اگه بین همکارای شوشو وخودش کسی دنبال یه کیسی می گشت وآدم خوبی بود به مامانی معرفی کنه وتنهاچیز دیگه ای به ذهن مامانی نمی رسید ودوست مامانی به مامانی زنگ زد و پرسید...
23 تير 1392

سفرنامه مامانی 3

حالا ادامه داستان نمی دونم چرا اینجوری شده بودم مثل کسایی شده بودم که انگار ویار خوردن توت دارن واسه خوردم می رفتم زیر درخت می رفتو کلی مامانی از این توته می خورد . یه هفته از اوندن مامانی گذشته بود که تک خاله ای بهش زنگ زد و گفت : منم دارم می یام برای مصاحبه و اومد وکلی با مامانی غر زدو وطلافی اون یه هفته رو سر مامانی در آورد وبه مامانی گفت: چرا خونه رو تمیز نکردی ویه مقدار خودش تمیز کرد وبقیه رو برای مامانی گذاشت ورفت ومامانی برای بی کسی  خودش گریه کرد ودل مامانی برای مظلومیت خودش سوخت که همه دقو دلیشون رو سر مامانی بیچاره در می یارن  وچند روزی از رفتن تک خاله ای نگدشته بود که دایی ابراهمیت با پسرداییت که اسمش...
17 تير 1392

دوستان براش دعا کنید خواهش می کنم

اسمش پریاست ویه سال ودوماهشه بخاطر عفونت شدیدی که داشته بستری شده...دکترا ازش قطع امید کردن...براش دعا کنید ازطرف Ali Rasouliپدر این کوچولو.. لطفا به اشتراک بذارید تا همه براش دعا کنن...شاید دعاتون معجزه کنه...   لطفاً به اشتراك بزارین تا همه واسش دعا كنن، شاید دعایِ یه دلشکسته بتونه معجزه كنه...........................)) واسه کوچولوی عزیزمون دعا کنید دوستان   ...
15 تير 1392

خریدن جوراب برای نی نی گلم

سلام به فنچی مامان  امیدوارم اون بالا بالا ها بهت خوش بگذره  مامانی تو مترو که بود برات یه جوراب خوشمل ناز خریده و کلی تو دلش برات قربون صدقه رفت واومد خونه وقتی تک خاله هم دید واونم برات کلی قربون صدقه رفت قربونت برممممممممممممممممم عزیزم اینم عکسش     ...
15 تير 1392

سفرنامه مامانی 2

حالا ادامه داستان خونه اونقدر شلوغ بود که نگو مثل بازار شامی بود که آدم وقتی می رفت توش کلی از این وضعیت می ترسید وتا جایی که مامانی تونست شروع کرد به مرتب کردن . می دونی فنچی مامان چرا خونه بابا بزرگت خیلی بهم ریخته بود به خاطر اینکه بابابزرگت تنهاست و مامان بزرگت رفته پیش خدا و اون بالا بالا هاست . حالا جونم برات بگه که تو حیاط خونه ی بابابزرگت یه درخت توت بود که مامانی کلی ازش خورد وجای خالی بابایی و تو رو حسابی خالی کرد ومامانی تو دلش می گفت : ای کاش عزیز دلم تو بغلم بود وبراش توت می کندم و می ذاشتم تو دهن قشنگش و لباش رنگ توت می گرفت و کلی ناز می شد . از غذا دایی اسماعیلت با پسر داییت یوسف هم اومدن خونه بابابزرگت ویه ر...
14 تير 1392

سفرنامه مامانی 1

سلام به خوشمل مامانی امیدوارم که حالت خوب باشه واون بالابالا ها بهت خوش بگذره عزیز مامان مامانی یه مدت نبود آخه رفته بود مسافرت پیش بابابزرگت حالا می خوام سفرنامه مو برات تعریف کنم عزیز دلم مامانی یه مدت رفت پیش پدربزرگت که از دست تک خاله ای نجات پیدا کنه آخه گل من تک خاله ای همش به مامانی غر می زد ومنم با خودم تصمیم گرفتم که یه چندروزی رو برم پیش بابابزرگت تا یه مدتی منو نبینه . البته تک خاله ای که من می شناسم هرجوری شده غرشو می زنه وتازه آدمو مجبور به کارایی می کنه که مامانی اصلا دوسمش نداره خوب فنچی مامان جونم برات بگه که مامانی روز یکشنبه تاریخ 2/4/92 رفت پیش بابا...
13 تير 1392