هرگز از یاد نخواهد رفت
هرگز از یاد نخواهد رفت چشمای خسته ات
هرگز از یاد نخواهد رفت تن رنجور و نهیفت
هرگز از یاد نخواهد رفت ایثار و از خود گذشتگیت
هرگز از یاد نخواهد رفت لبخند مهربانیت
هرگز از یاد نخواهد رفت اشکای چشمانت
هرگز از یاد نخواهد رفت صبر و تحملت
هرگز از یاد نخواهد رفـــــــــــــــــــــــــــــــت خواب ابدیت
پ ن :درست 6 سال از اون ماجرای تلخ می گذره
دوستان عزیز این پست دارای ادامه مطلب که خواندن آن خالی از لطف نیست
دستان عزیز دیدن از پست سالگرد مامانم خالی از لطف نیست
خواننده گرامی بعد از خواندن این پست حتما این آهنگ رو هم گوش کنید
درست می خوام برگردم به سال 88 که مادرم مریضیش بدتر شد و روح لطیفش خسته و تنش نهیفتر می شد
اردیبهشت سال 88 بعد فوت عالم ربانی آیت الله بهجت رفتارای مادرم تغییر کرده بود و انگار داشت خودشو
آماده سفری می کرد که ابدی بود از کاراش و نگرانیاش می فهمیدم وقتی می دیدم باغچه خونمون رو
مثل روال همیشه بهش سروسامون داد و گوجه هایی که مثل همیشه برای خودمون و داداشام می کاشت
رو کاشت اونم بسختی . وقتی می شنیدم که با خالم داره حرف می زنه و می گه رفتنت به خانه خدا رو
می بینم اما برگشتنتو نمی بینم . طوری مامانم حرف می زد که انگار بهش الهام شده بود که رفتنیه
و همیشه ورد زبونش بود که هدیم رو به کی بسبارم و برم . یه روز که از مدرسه اومدم دیدم مامانم برام
آش رشته گذاشته منم تعجب کردم آخه مامانم هیچ وقت اینجور غذاها رو بدون حضور خواهرم نمی ذاشت اما
اون روز برای من گذاشته بود و شد آخرین آش رشته ای که من خوردم و درست یک خرداد 88 حال مامانم
بد شد و منم موقع امتحانا دست تنها مونده بودم چیکار کنم شبونه حاله مامانم بدشد و سراسیمه داداشمو پیدا کردم
و بردیمش درمانگاه ولایتمان که گفتن ببرینش سریع به بیمارستان اکباتان کلیه هاش از کار افتاده . فردای اونروز
با داداش بزرگم بردیمش بیمارستان و مامانم از همونجا رفت اتاق ICU و اونجا دوبار ایست قلبی کرد و با احیا دوباره
برش گردوندن و هر بار وضع وخیم مادرم می دیدم می مردمو زنده می شدم . وقتی مادرم رفت اتاق ICU دیگه فهمیدم بال و
پرم کنده شد دیگه فهمیدم کلبه زندگیم ویران شد دیگه فهمیدم در خونم بسته شد هنوز به خواهرم نگفته
بودم که خالم گفت بهش و خواهرم شبونه از تهران راهی ولایتمان شد . تا اینکه مادرم یکم حالش بهتر شد و منم به
اصرار رفتم پیشش آخه نمی ذاشتن کسی بره تو اتاق وقتی رفتم کنارش تا منو دید با حالت نگرانی بهم گفت
تو رو به کی بسبارمو برم تا روز چهارشنبه 6 خرداد 88 که خواهرم منو رونه خونه کرد و بهم گفت برو یکم به
خونه برس و قتی مامان حالش خوب شد و اومد خونه ناراحت نشه من ساده هم قبول کردم حرفشو رفتم خونه .
خونمان هم برزگ بود و منم دست تنهایی نمی تونستم تمیزش کنم زنگ زدم به عروس عمم و بنده خدا با یه
بچه کوچیک اومد و کلی کمکم کرد و رفت خونشون خاله هامم که زنگ می زدن و جویای احوال مادرم بودند .
تا صبح روز پنجشنبه 7 خرداد 88 درست روز شهادت خانم فاطمه زهرا (س) که تازه از خواب بیدار شدم که داداش
کوچیکم بهم زنگ زد و گفت حاضر شو بریم بیمارستان و منم بهش گفتم تازه از خواب بیدارشدم صبونمو بخورم بعد
گفت نه دیر می شه منم گفتم باشه . سفره باز موند و سریع سوار شدیم و رفتیم و یه دفعه داداش بزرگم زنگ زد
و منم نفهمیدم پشت تلفن به داداش کوچیکم چی گفت داداشم داشت منو آماده می کرد که نزدیکای بیمارستان
به ترافیک خوردیم و منم در ماشین رو باز کردم و دویدم تا رسیدم بیمارستان و از راهروی شیب دار که می دویدم که کم مونده بود با دهن بخورم زمین که دیدم داداش بزرگم نشسته مثل زانوی غم برک گرفته ها و خواهرم کز
کرده و ایستاده کنار در اتاق اونوقت هراسون می پرسیدم مامانم کو خواستم برم اتاق که خواهرم دستمو گرفت
و کشید برد حیاط . اونوقت فهمیدم که کلبه زندگیم ویران شد و یکباره دنیا رو سرم خراب شد . آره مامانم روز اذان صبح پنجشنبه مصادف با شهادت خانم فاطمه زهرا چشماشو بست و رفت. داشتم گریه می کردم دلم می خواست داد بزنم اما خواهرم نمی ذاشت صدام دربیاد وقتی داداش بزرگم اشکامو مظلومیتمو دید یک کلمه گفت گریه نکن اما من در جواب گفتم چطور گریه نکنم بال و پرم کنده شد چطور گریه نکنم یه چند ساعتی گذشت و بیمارستان اجازه داد که ببریمش خونه خاله بزرگم هم از تهران راهی ولایتمان شد و زود تر از مادرم رسید وقتی آمبولانس رسید در خونمون هیچ وقت یادم نمی ره که طوفان عجیبی شد درست مثل طوفان و گردوخاک کربلا که وقتی سر امام حسین رو شمر ملعون برید برپا شد این طوفان ادامه داشت تا اینکه رسیدیم سرخاک و مادرمو بردن که آماده کنن برای منزل جدیدش که نذاشتن اول برم پیشش بعد صدام کردن و گفتن بیا برای بار آخر ببینش منی که تا حالا نه قصارخونه دیده بودم و نه مرده ای نالم رفت رو هوا تا اینکه آوردنش بیرون و براش نماز خوندن بعد اینکه نمازش تموم شد 5 تایی دورش جمع شدیم و باهاش خداحافظی کردیم و برای آخرین بار صورت نورانی و چشمای خستشو دیدم که چقدر آروم خوابیده و بعد مادرمو بردن به منزل جدیدش نم نم بارون شروع شد و من همچنان التماس کنان که نبرین بعد اینکه همه روونه خونه شدن و منم به اصرار بردن و اون شب اولین شبی بود که من تک وتنها و کنار مادرم نبودم آخه همیشه پیش مامانم می خوابیدم روزها گذشت و همچنان در فراغ مادر می سوختم و خواهرم منو برد تهران پیش خودش و سختی های منم شروع شد اما همیشه مادرم کنارم بود و می دیدمش که روحش کنارمه با همون روسری سفیدی که کنارم بود و نگهش داشته بودم روزهای من همچنان در گریه کردن می گذشت تا اینکه یک روز خالم بهم زنگ زد و گفت که چرا خودتو اذیت می کنی بنده خدا اون دنیا ناراحته و همش نگران تویه . منم داشتم به حرفای خالم گوش می کردم که گفت : دیشب خواب دیدم مادرت داره گریه می کنه و می گه هدیم ناراحته و داره گریه می کنه و منم دیگه به خودم قول دادم که گریه نکنم و غرق در مشکلات پشت و پناهم خدا بود و هست . این ماجرای تلخ 6 سال ازش گذشته یادمه که می گن خاک سردی می یاره اما برای من نه
برای من سردی نیاورد بلکه نبودشو حس می کنم و ذره ذره آب می شم . دفتر عمر مادرم بسته شد همانطور که دفتر عمر همه ما بسته میشه اما حکایت همچنان باقیست زندگی جریان دارد .
پ ن : بخواب آرام ای مادر رنجور و خسته
بخواب آرام فارغ از دنیای بی رحم
بخواب آرام مادر مهربانــــــــــــــــــــــــــــــــم
پ ن : دوست عزیز خوب می دانم از خواندن این پست احساس همدردی کردی و بسی سپاسگذارم از لطفت
اینجانب از خواننده گرامی عذرخواهی می کنم که باعث ناراحتیشان شدم
دوست گرامی با توجه به نزدیک شدن ششمین سال از بسته شدن دفتر عمر مادرمان فاتحه ای هم نثارش کنید