من یار مهربانم
ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام به فنچول مامانی
این روزا مامانی بد جوری رفته تو مود داستان تعریف کردن آخه فانتزیای مامانی بد جور قویه
خب حالا بریم سراغ داستانمون
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود
دخترک قصه ما تصمیم گرفته که مستقل باشه و یه جورایی با نبود خواهرش کنار بیاد و از همه مهمتر اینکه حامی محکم برای بابای مهربونش باشه ( آخه بابای خوشمل بانو مریضه ) یه روز دخترک قصه ما قرار شد با یه دوست مجازی بره بیرون و باهم آشنا شن و اگه خدا خواست بشن دوستای خوبی برای هم که روز قبلش به دخترک قصه ما خبر داد که نمی تونه بیاد و دخترک قصه ما هم تصمیم گرفت که بره ولیعصر و برای عروسی خواهرش خرید کنه و خداروشکر که خریداشو هم کرد و یه دفعه به ساعت نگاه کرد و دید که ساعت 4 بعدازظهره . با خودش گفت که هنوز وقت هست برم نمایشگاه کتاب و دخترک قصه ما هم سوار مترو شد و رفت به سمت مصلی و رسید شلوغ بود اما به شلوغی سالهای قبل نبود . دخترک قصه ما از غرفه های صنایع دستی و حجاب و عفاف شروع کرد و تصمیم گرفت از همه غرفه ها بازدید کنه. دخترک قصه ما رفت شبستان برای دیدن کتابای عمومی که داشت همینطور غرفه ها رو می دید و تو عالم خودش بود. که یه دفعه یه آقایی جلوش سبز شد و گفت خانم بدین براتون بیارم و دخترک قصه ما هم گفت نه ممنون دوباره آقاهه گفت سنگینه براتون و دخترک قصه ما بازم همون حرف همیشگی رو گفت یعنی همون نه و راشو گرفت و رفت .که یک دفعه آقاهه اومد و گفت خانم میشه باهاتون باشم یا کنارتون باشم که دخترک قصه ما یه داد بلندی کرد و محکم با صدای بلند گفت نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه که آقاهه هم ترسید و گفت خانم چرا داد می زنی و راشو گرفت و رفت و دخترک قصه ما هم اعصابش خورد شد و دیگه نتونست بره از غرفه کودکان که خیلی هم بهش علاقه داشت دیدن کنه و با اعصاب خوردی رفت نشست رو چمنا و صبر کرد که مترو خلوت شد و بعد راهی خونشون شد .
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونشون نرسید
پ ن : دوستان گرامی با عرض شرمندگی به علت اعصاب خوردی اینجانب نتوانستم عکس بگیرم
دوستان گرامی از دیدن پست رفتن به نمایشگاه کتاب خالی از لطف نیست