دلتنگیای خوشمل بانودلتنگیای خوشمل بانو، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره
خوشمل بانوخوشمل بانو، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

عزیزانم پس کی می یاین بی صبرانه منتظرتونم

من یار مهربانم

1394/2/28 10:35
نویسنده : هدیه
696 بازدید
اشتراک گذاری

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام به فنچول مامانی محبت

این روزا مامانی بد جوری رفته تو مود داستان تعریف کردن خندونک آخه فانتزیای مامانی بد جور قویه خندونک

خب حالا بریم سراغ داستانمون محبت

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبودمحبت

دخترک قصه ما تصمیم گرفته که مستقل باشه و یه جورایی با نبود خواهرش کنار بیاد و از همه مهمتر اینکه  حامی محکم برای بابای مهربونش باشه ( آخه بابای خوشمل بانو مریضه غمگین  ) یه روز دخترک قصه ما قرار شد با یه دوست مجازی بره بیرون و باهم آشنا شن و اگه خدا خواست بشن دوستای خوبی برای هم که روز قبلش به دخترک قصه ما خبر داد که نمی تونه بیاد و دخترک قصه ما هم تصمیم گرفت که بره ولیعصر و برای عروسی خواهرش خرید کنهمحبت و خداروشکر که خریداشو هم کرد و یه دفعه به ساعت نگاه کرد و دید که ساعت 4 بعدازظهره . با خودش گفت که هنوز وقت هست برم نمایشگاه کتاب و دخترک قصه ما هم سوار مترو شد و رفت به سمت مصلی و رسید شلوغ بود اما به شلوغی سالهای قبل نبود آرام . دخترک قصه ما از غرفه های صنایع دستی و حجاب و عفاف شروع کرد و تصمیم گرفت از همه غرفه ها بازدید کنهآرام. دخترک قصه ما رفت شبستان برای دیدن کتابای عمومی که داشت همینطور غرفه ها رو می دید و تو عالم خودش بود. که یه دفعه یه آقایی جلوش سبز شد و گفت خانم بدین براتون بیارم و دخترک قصه ما هم گفت نه ممنون دوباره آقاهه گفت سنگینه براتون و دخترک قصه ما بازم همون حرف همیشگی رو گفت یعنی همون نه و راشو گرفت و رفت آرام.که یک دفعه آقاهه اومد و گفت خانم میشه باهاتون باشم یا کنارتون باشم که دخترک قصه ما یه داد بلندی کرد و محکم با صدای بلند گفت نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه عصبانی که آقاهه هم ترسید و گفت خانم چرا داد می زنی و راشو گرفت و رفت و دخترک قصه ما هم اعصابش خورد شد و دیگه نتونست بره از غرفه کودکان که خیلی هم بهش علاقه داشت دیدن کنه غمگین و با اعصاب خوردی رفت نشست رو چمنا و صبر کرد که مترو خلوت شد و بعد راهی خونشون شد .

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونشون نرسید محبت


پ ن : دوستان گرامی با عرض شرمندگی به علت اعصاب خوردی اینجانب نتوانستم عکس بگیرم خجالت

       دوستان گرامی از دیدن پست رفتن به نمایشگاه کتاب خالی از لطف نیست چشمک

 

 

 

پسندها (5)

نظرات (12)

مامان رويا
28 اردیبهشت 94 11:16
خيلي داستان قشنگي بودتحت تاثيرقرارگرفتمدوستون داريم
هدیه
پاسخ
سلام دوست عزیز ممنون از اینکه که به کلبه درویشی من سرزدید از لطفتون سپاسگذارم دوست گرامی فکر نمی کنید ناراحتی و اندوه دیگران اصلا چیز خنده داری نیست ممنونم از لطفتون
♥♥ مه آ سا ♥♥
28 اردیبهشت 94 14:22
خیلی عزیزم زیبا بود این دفعه میگم اگه دوست دارید بهم سر بزنید
هدیه
پاسخ
ممنونم از لطفتون در اولین فرصت بهتون سر خواهم زد
مامان رويا
28 اردیبهشت 94 14:27
سلام صبح كه من داشتم مطلبتون روميخوندم شماناقص نوشته بودين من فكركردم شماشوخي ميكنيد به خدامنظوري نداشتم اخه من مطلب رو كامل نخونده بودم يعني مطلب كامل نبودمن ازتون معذرت ميخوام بازم ميگم به جون دخترم فكركردم شوخي ميكنين
هدیه
پاسخ
سلام رویا جان اشکالی نداره دوستم خودمم حدس زدم که دچار سوتفاهم شدین اما واقعا ناراحت شدم که دست خودمم نیست روحیه خیلی لطیفی دارم عذر بنده را پذیرا باشید دوستم
فرهاد جدایی اصل
28 اردیبهشت 94 14:50
سلام ما تولیدی پوشاک بچه گانه اپل هستیم خوشحال میشیم به ما سر بزنید www.apple-kids-wear.com telegram: @applekidswear viber: 09122709376 09123269196
هدیه
پاسخ
سلام ممنونم از اطلاع رسانیتون
مهربوون(محیا)
28 اردیبهشت 94 16:51
سلام هدیه جان... امیدوارم از همون نیم بازدیدی ک انجام دادید لذت برده باشید...و امان ازین آدم های مزاحم... دوستم انشاالله دفعه بعدی یا بهتر بگم سال بعد به همه غرفه ها سر بزنی و مخصوصا ب غرفه های بچه ها و حسابی هم خوش بگذرونی
هدیه
پاسخ
سلام محیا جان ممنونم از لطفتون واقعا خوب بلدن با روح وروان آدم بازی کنن مرسی از آرزوی زیبات انشالله
مامان آنيتا
28 اردیبهشت 94 19:32
سلام هديه جونم چه خوب كه به نمايشگاه كتاب رفتى من فقط به نمايشگاه گل و گياه رفتم وااااا آقا چرا گير داده بود؟؟دوست نازنينم خودتو ناراحت نكن بوووووووووووووووس واسه هديه جوووووووووونم
هدیه
پاسخ
سلام آنیتا جان ممنون عزیزم نمایشگاه گل که خیلی زیباست و متاسفانه موفق نشدم برم برای خودمم سوال بود که قصدش از این کار چیه من ناراحتیم ماله همون زمانه و زود فراموشش می کنم چاره ای جز این هم ندارم ممنون از لطف و محبتت عزیزم
اورانوس
29 اردیبهشت 94 12:51
سلام،هدیه عزیز .من خیلی وبلاگت و طرز بيانت دوست دارم .💐 خوشحال میشم وبلاگ منم ببینی.
هدیه
پاسخ
سلام اورانوس نازنینم خیلی خوش اومدین به کلبه درویشی من دوستم این نظر لطف و محبت شماست عزیزم ای کاش آدرس وبتون رو می گذاشتین تا در اولین فرصت بهتون سربزنم
کتی
29 اردیبهشت 94 14:58
سلام خوشمل خانوم عزیز من امروز اتفاقی به وب شما رسیدم. برام جالب بود که هنوز ازدواج نکرده اید و اینطور به بچه و پدر بچه ابراز علاقه میکنید. قلب پر از احساسی دارید فقط یه نصیحت داشتم به عنوان یه خواهر بزرگتر که خودش متاهله و صاحب یه بچه میخواستم بگم عزیزم اینقدر زندگی و خوشیت رو منوط به اومدن یه مرد تو زندگیت نکن و برای خودت تفریحات مختلف داشته باش. تور ثبت نام کن . به سفر برو . اینطوری هم از زندگیت لذت میبری هم با آدمهای جدید آشنا میشی. البته شاید تصور خلاق به شیوه ای که شما میکنید برای به دست آوردن آرزوها خوب باشه ولی گاهی هم برای جذب چیزی باید اون رو رها کرد.......... موفق و پیروز باشی
هدیه
پاسخ
سلام کتی جان خیلی خوش اومدین به کلبه درویشی من دوستم بله همینطوره که ای کاش نداشتم متاسفانه تو جامعه ما برای احساس اصلا ارزش قائل نیستن و من هم چوب احساساتم رو می خورم که این خوب نیست خودمم به این نتیجه رسیدم که نباید خودمو منوط به چیزی کنم که شاید اصلا قسمتم نشه
مامان آنيتا
29 اردیبهشت 94 17:29
سلام عزيزم مطلب گذاشتم نظر يادت نره
هدیه
پاسخ
سلام آنیتا جان چشم حتما
صدف
30 اردیبهشت 94 10:30
سلام عزیزمممم منم خیلی مشتاق دیدار شما هستم انشالا به زودی حتما همدیگه رو میبینیم . خریدات مبارکت باشه ایشالا به شادی ... و ایشالا به زودی خریدای عروسی خودت رو انجام بدی عزیزم حرکات این آقایون ناراحتی نداره از این موردا زیاد پیش میاد . همون با جدیت جواب دادن برای دک کردن این گونه مزاحما کافیه .
هدیه
پاسخ
سلام صدف نازنینم این نظر لطف شماست و ان شالله ممنون عزیزم قابلی نداره مرسی از لطف و محبتت بله حق با شماست اما اعصاب خوردیم بابت این بود که این آقا بدون مقدمه و عین شبه ها ظاهر شد جلوم هم ترسیدم و هم یه نـــــــــــــــــه بلند گفتم که آقاهه هم وحشت کرد و رفت وگرنه تا خونمون دنبالم می اومد
مامانی علی(زینب)
30 اردیبهشت 94 14:29
فدای اعصاب خوردت هدیه جان
هدیه
پاسخ
خدا نکنه زینب جان
کیمیا
23 خرداد 94 11:57
کاشکی من اونجا بودم که باهم میرفتیم بیرون و قدم میزدیم ،آخه منم خیلی تنها و بی دوستم
هدیه
پاسخ
ای کاش اما می تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم