عروسی تک خاله ای
سلام خوشمل مامانی امیدوارم حالت خوب باشه و اون بالا بالاها پیش مادربزرگت بهت خوش بگذره
دلم برات تنگ شده و خیلی وقته که باهات حرف نزدم چند روز پیش که داشتم بهت فکر می کردم و تو ذهنم تصورت می کردم که چقدر ناز بودی و دلم می خواست که بخورمت اما چه فایده شاید با خودت فکر کنی مامانیت بد جوری خل شده بعد مدت ها مامانی فرصت کرده که بیاد و باهات حرف بزنه چون به غیر از تو کسی رو نداره که باهاش حرف بزنه
فنچول مامانی ، مامانی کلی حرف داره و می خواد برات تعریف کنه از اتفاقاتی که اخیرا براش افتاده . اول از همه برات یه خبر خوب دارم که تک خاله ای رو عمو علیرضا برد خونشون و مثل دوتا کبوتر عاشق رفتن آشیانشون
حالا بریم سراغ بقیه حرفام که جونم برات بگه که سال جدید شروع شد و مامانی بعد مسافرتی که رفته بود که از دماغش دراومد و بابابزرگت مریض شد و تا حالا هم خوب نشده اون بالایی از خدا بخواه که حال بابابزرگت رو زود زود خوب کنه ماها گذشت و مامانی دیگه تک خاله ای رو کمتر می دید آخه تک خاله ای موقع چیدن جهازش بود و شبا دیگه خونه نمی یومد و می موند پیش عمو علیرضا وقتی هم مادرشوشو تک خاله ای تک خاله ای رو پیدا نمی کرد زنگ می زد به مامانی و سراغش رو می گرفت که مامانی هم به شوخی می گفت : حاج خانم دیگه زحمت عروسی نکشید با این وضع و اوضاع گرونی عروس با پایه خودش اومده پیشتون و حرف مادربزرگ مامانی رو هم مامانی برای حاج خانم تعریف کرد که مزمونش این بود : وقتی داداش اسماعیلم با خانمش عقد کردن و یه جشن عقد مفصل خونه ما گرفتن که مادربزرگم خدابیامرز گفت : اسماعیل جان دیگه کجا می بریش کلی هزینه کردین . روزها گذشت و وارد ماه اردیبهشت شدیم و مامانی هم مونده بود که برای عروسی تک خاله ای چی بپوشه . تک خاله ای به مامانی گفت که لباستو بده بدوزن تا سایزت خوب در بیاد ( آخه اینجانب یک مقدار تپل و غیر استاندارد تشریف دارم خواننده گرامی مدیونی با خود فکر کنی که اینجانب چاق هستم )
اما مامانی اصرار داشت که پیراهنی که از قبل داشت و خیلی هم ناز و ساده بود رو بپوشه که تک خاله ای بهش اجازه نداد و مامانی مجبور شد که یه خیاط خوبی که تک خاله ای معرفی کرده بود پارچشو بده براش پیراهن دکلته با گیپور که خیلی هم شیک بود رو بدوزن اما مامانی محو مدل شد و یادش رفت که سینه هاش بزرگه و نمی تونه لباس دکلته بپوشه . وقتی لباس رو مامانی تنش کرد و دید بلههههههههههههه چه فاجعه ای رخ داده .
اون فاجعه این بود که مامانی اصلا نمی تونست اون لباس رو بپوشه و نمی تونست لباس زیر مناسب برای این لباس پیدا کنه هیچی دیگه مامانی انگار پولشو ریخت سطل آشغال و خیاطه هم گفت که نه لباست خوبه و مدل بدنت همینه و مامانی هم لباسو آورد خونه . یک هفته قبل عروسی تک خاله ای خاله بزرگه مامانی اومده بود خونه تک خاله ای که جهازشو ببینه و تک خاله ای هم به مامانی زنگ زد که بیا خاله اومده و مامانی ساده قریب به یک سال بود که خالشو رو ندیده بود پاشد رفت و نخواست که به آژانس زنگ بزنه و مامانی خواست که راه رو پیاده بره آخه خونه تک خاله با خونه مامانی خیلی فاصله نیست و میشه پیاده هم رفت که ای کاش نمی رفت که ناگهان کیف قاپه کیف مامانی رو زد و رفت و مامانی هم شوک بهش وارد شد و سریع زنگ زد به پلیس 110 و این اتفاق رو اطلاع داد و پلیس هم سریع اومد و صورتجلسه کرد. و مامانی هم راشو به سمت خونه تک خاله ای گرفت و رفت و وقتی رسید خونه تک خاله ای با همه احوال پرسی کرد و حالشم وحشتناک بد بود و به زور خودشو نگهه داشته بود که یه دفعه خاله مامانی نذاشت مامانی بدبخت بشینه سریع از همه خداحافظی کرد و رفت و عمو علیرضا هم گفت که هدیه خانم تازه اومدن حداقل بشینین که خاله مامانی گفت نه بریم دیگه و مامانی اینقدر از رفتار خالش ناراحت شد و جلویه عمو علیرضا و مادرش و خالش خیلی خجالت کشید و بغض گلوشو گرفت و محکم زد زیر گریه و همه فکر کردن مامانی به خاطر گوشیش داره گریه می کنه اما نه مامانی به خاطر غربت و بی توجهی خالش نسبت به خودش گریه می کرد اینکه مامانی به خاطر دیدن خالش کیفشو از دست داد اما خالش اینقدر شعور نداشت که پنج دقیقه بشینه پیش مامانی و باهاش حرف بزنه فردای اون روز مامانی رفت کلانتری محل و تشکیل پرونده داد و درخواست پیگیری کرد که بلکه گوشیش پیدا شه که عصرش خالش بهش زنگ زده و کلی نصیحت و اینکه اگه حواستو جمع نکنی برت می گردونن ولایت آخه یکی نبود بگه که اینا چه ارتباطی به شما داره اگه راست می گی و دلت سوخته حداقل جلوی مردم آبروداری می کردی که بماند.
یک هفته از اون ماجرا گذشت و وارد مراسم سالگرد مامان بزرگت شدیم که مامانی اصلا دل و دماغ هیچ کاری رو نداشت اما مجبور بود رفت آرایشگاه و برای اولین بار موهاشو رنگ کرد و یه رنگ خوشمل گذاشت که خیلی جیغ نبود (رنگ قهوه ای سوخته) و یه صفایی هم به صورتش داد و بعد مامانی راهی خونه شد و منتظر دایی مهدیت که قرار بود با دوقولوها و زنداییت که بار اولش بود که می یومد خونه مامانی و مامانی هم مجبوربود تحملش کنه (خواننده گرامی اگر با خود فکر می کنی که اینجانب خواهر شوهر بدجنسی هستم سخت در اشتباهی جریانات دارد و بنده هم از گفتنش معذورم ) و بقیه داییاتم رفتن خونه فامیلاشون ( به علت نداشتن جا و کوچک بودن خانه ) و تک خاله ای هم شب رو نیومد خونه و موند خونه خاله کوچیکه عمو علیرضا که مجرده و تنهاست و فرداشم مامانی رفت پیش تک خاله ای و شد همراه تک خاله ای و برای بار اول یک میکاپ اساسی هم کرد و کلی قیافش عوض شده بود و به معنای واقعی شد خوشمل بانو ( بی خود نبود خودمو خوشمل بانو صدا می کردم ) مامانی اصلا اهل میکاپ و رنگ کردن مو نیست اما برای عروسی تک خاله ای سنگ تموم گذاشت و همه مهمونا هم می گفتن که چقدر خوشگل شدی و مامانی هم به خنده می گفت که خوشگل بودم خوشگل تر هم شدم . همه با گوشی هاشون عکس مینداختن و مامانی بیچاره صبرمی کرد تا یکی دلش بسوزه و از مامانی هم عکس بنداره . مامانی خیلی دلش می خواست کلی عکس بنداره اما چه فایده گوشیش که رفته بود و باید به بقیه التماس می کرد تا از مامانی عکس بندازن وقتی هم مامانی می گفت میشه از منم عکس بندازین زنداییات می گفتن بیا فعلا از ما و بچه هامون عکس بنداز بعد اون شب همه چی به خیر و خوشی گذشت و مامانی هم چندماه بود که حقوقشو نداده بودن و مجبور شد از دایی مهدیت پول قرض کنه و برای تک خاله ای یه گوشواره خوشمل بخره اینارو برات تعریف کردم تا به یه چیز اساسی برسم و اونم اینه که اگه داییات دوست دارن و تک خاله ای بهت می گه که جوجوی بور بی رنگ و کلی قربون صدقت می ره بخاطر حضور منه نمی خوام اشتباه مامانی رو انجام بدی . مامانی وقتی پیش اینا ارج و قرب داشت که مامان بزرگت زنده بود و نفس می کشید و شما هم وقتی پیش اینا ارج و قرب داری که من کنارت باشم و چشم ازت برندارم . فنچول مامانی هیچ وقت اشتباه مامانی رو نکن می دونی چرا می گم اشتباه مامانی رو نکن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ به خاطر اینکه اگه مامانی مجبور بشه که از کسی کمک بخواد عنوان آویزون رو از طرف تک خاله ای می شنوه و تا مغز و استخون می سوزه یا یه جایی مجبور میشه از دایی اسماعیلت پول برای شهریه دانشگاش بگیره و سعی می کنه که کسی ندونه یه دفعه می فهمه که کل دنیا فهمیدن و براش آبرو نمی مونه ودر آخر از ارثیش کسر میشه بماند . فنچول مامانی هیچ وقت نمی ذارم که حسرت و کمبودی تو زندگیت بکشی درست مثل مامانی . مامانی تا عمر داره پشت و پناهت هست و یه زندگی ای برات می سازه که محتاج هیچ احد والناسی نباشی .اگه هم مامانی عمرش قد نداد و مجبور شد که تنهات بذاره اگه به نان شبم محتاج شدی در خونه اینا رو نزن نازنینم همیشه خدارو فراموش نکن و خوب بدون که مامانی اون دنیا هم حواسش بهت هست دوست دارم و جونمو نثارت می کنم امید اون روزی که خیالات مامانی به واقعیت بپیونده الهی آمین