دلتنگیای خوشمل بانودلتنگیای خوشمل بانو، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
خوشمل بانوخوشمل بانو، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

عزیزانم پس کی می یاین بی صبرانه منتظرتونم

محبتی از جنس نور (معنای واقعی توکل به خدا)

1394/12/15 1:52
نویسنده : هدیه
624 بازدید
اشتراک گذاری

سلاممممممممممممممممممم به فنچول مامانی که دلمممممممممممممم برات لک زده و ببخش این مدت نتونستم بیام باهات حرف بزنم حالا اومدم و کلی باهات حرف دارمممممممممممممممممم و دلمممممممممممممممممممممممممممم تنگ شده بود برات و دلم می خواست الان کنارم بودی و حسابیییییییییی می خوردمت ولی افسوس که کنارم نیستی و این آرزو به نظرم محال شده اما مامانی اصلا امیدشو از دست نداده و بالاخره به این بابایی نامرد می رسه حالا کی هر وقت که خدای مهربون مجوزمون رو صادر کنن که به دل مامانی برات شده که دعوت نامه خدا به این زودیا اااااااااااااااااااااااااا صادر میشه و به زمین می یاد و می ره خونه بابایی و یه اصلا چرا اینو بگیم هر وقت به قول مامانی ترافیک اتوبان شهید همت تموم شه و بابایی هم بیاد خونه مامانی و مثل دوتا کبوتر عاشق بهم برسن ان شالله بغلالهی قربونت برممممممممممممم که میوه دلمممممممی و برای رسیدنت بی صبرانه منتظرم حالا اومدم برات از خودم بگم از مریضیم بگم و از حال بابا بزرگت بگم و بگم این روزا چی گذشته به مامانی و از مهربونی خدای مهربون بگم برات.

خب بریم سراغ اصل مطلب

جونم برای فنچولم بگه که یادته عزیزم گفتم مامانی تو سینه هاش توده ای به اسم فیبروم آدنوم داشت و قرار بود که عمل کنه ماله چند سال پیشه و تازگیاااااااااااا بیماری مامانی اود کرد و رفت پیش دکتر و همون حرف همیشگی که مامانی باید عمل کنه بماند که بابابزرگت هم مریضه و بهش سوند وصله آخه با دایی مهدیت  عید رفتیم مسافرت بوشهر و مسافرت کوفتمون شد و بابابزرگت مریض شد و با سوند به دست اومد که بعد اون چندماهی درگیر سوند بودیم و بابابزرگت هم هر دکتری راضی نمی شدن و مامانی بیچاره هم 5 دکتر متخصص خوب برد و همه هم با بی برو برگرد می گفتن عمل و پروستات بابابزرگت بدجوری بزرگ شده بود و بدبختی مامانی هم شروع شد و مونده بود این وسط که چیکار کنه از یه طرف خودش بود کسی نبود اگه عمل کرد مراقبش باشه و از یه طرف بابابزرگت اگه بخواد عمل کنه کی پیشش بمونه تو بیمارستان آخه نمی شد که یه دختر تک وتنها بمونه پیشش خلاصه تو این گیروداد بودم و این روند تا 4 ماهی ادامه داشت و هر 10 روز یه بار باید سوند تعویض می شد و مامانی هم بعد در آوردن سوند بابابزرگت شب رو آماده باش تا صبح بیدار می موند تا خدای نکرده حال بابا بزرگت بد می شد سریع ببره دکتر و بهش سوند وصل بشه تا اینکه یه شب مامانی مشغول تنظیم پایان نامش بود و ساعت از نیمه هم گذشته بود که حال بابابزرگت بد شد و مامانی هم بیچاره تازه اثاث کشی کرده بود و شماره آژانس هم نبود . مامانی مونده بود چیکار کنه که زنگ زد به تک خاله ای اونم برنداشت گوشی رو مامانی دلو به دریا زد و اصلا نفهمید لباس چی پوشید پول زیادی هم نداشت اما مامانی توکل بخدا کرد و به بابابزرگت گفت که حاضر شو بریم کنارخیابون بلکه تونستیم یه ماشینی گیر بیاریم خلاصه جونم برات بگه که هیچ ماشینی هم وای نمیستاد برامون و و مامانی هم تو دلش خدارو صدا کرد چون می ترسید فشار بابابزرگت بره بالا و درجا خدای نکرده سکته کنه تا بالاخره یه پسری نگهه داشت و گفت خانم کجا می خواین برین که مامانی با سراسیمه گفت که مارو ببر درمونگاه حضرت ابوالفضل و سریع مامانی به بابابزرگت کمک کرد و سوار ماشین شدن و راهی درمونگاه شدن و پسره هم مارو رسوند به در درمونگاه و بابابزرگت هرکاری کرد که پسره پول بگیره اونم نگرفت و گفت که من تاکسی نیستم و برید بسلامت آرامو سریع رفتیم داخل درمونگاه و مامانی بابابزرگت رو راهی قسمت تزریقات آقایون کرد و خودش رفت قسمت پذیرش که یهویی یه پسر جوون که اون موقع شب شیفتش بود اومد به مامانی گفت که مسئولی که سوند می زنه فقط صبا می یاد که مامانی با حالت دلهره و اضطراب گفت کجا ببرم (مامانی می ترسید که فشار بابایی بره بالا و خدای نکرده درجا سکته کنه )گفتند ببرید بیمارستان فجر که مامانی خیلی نگران شد و تو دلش گفت اونجا گرونه و بیمه رو قبول نمی کنه و تازه پول کافی ندارم ببرم اونجا وگرنه نمی آوردم اینجا به اینا داشت فکر می کرد که یهویی به مسئول پذیرش که یه آقای جوونی بودگفت : آقا شما جایی رو به غیر از بیمارستان فجر سراغ دارین که بیمه سلامت رو قبول کنه که اونم بنده خدا گفت نه خانم خبر ندارم و مامانی هم گفت که بی زحمت میشه زنگ بزنین آژانس برام بیاد که ببرمش و پول نقد هم زیاد پیش مامانی نبود و گفت که آقا این اطراف خودپرداز نیست که من برم پول از کارتم بردارم و بدم به آژانس که مسئول پذیرش گفت که خانم هست اما دوره و دیر وقته تازه امنیت نداره کارتتون رو بدین من براتون از صندوق پول بدم که مامانی این کارو انجام داد و یه دفعه مسئول تزریقات که شیفتش بود اومد و مامانی رو صدا کرد و گفت : خانم دکتر شیفتمون این کارو انجام می دن و سریع بابابزرگتو مامانی برد پیش دکتر شیفت و اونم سریع لیست وسیله ها رو داد به مامانی و گفت خانم سریع اینا رو بخرید و بیارید مامانی هم سریع رفت داروخونه درمونگاه و وسائل رو خرید و آورد و داد و آژانسم رسید و مامانی گفت که آقا میشه بمونی تا کار پدرم تموم شه بنده خدا هم گفت باشه صبرمی کنم و مامانی هم صندلی خالی پیدا کرد و نشست و دید یه آقایی بهش داره نگاه می کنه اول مامانی با خودش عجب مردی چرا اینجوری نگاه می کنه که بعد متوجه شد که چه افتضاحی به بار اومده بلههههههههههههههههه مامانی از شدت عجله اصلا متوجه نشده چی پوشیده دامن گل گلی اونم بدون شلوار فقط یه چادر سرش کرده بود بالاخره کار بابابزرگت تموم شد و برگشتیم با همون آزانس خونه و مامانی هم از حیبت خستگی خوابید و اون شب همه چی به خیر گذشت اما مامانی به معنای واقعی حضور خدارو حس کرد و از همه مهمتر مامانی فهمید که توکل به خدا و سپردن همه چی به خودش در اصل خدا خودش خوب کارارو درست می کنه خلاصه جونم برات بگه که تک خاله ای  فرداش زنگ زد که باهام کار داشتین دیشب زنگ زدین که بابابزرگت براش تعریف کرد و مامانی هم خوابیده بود و با صدای تلفن بیدار شده بود و با تک خاله ای حرف زد که تک خاله ای هم دعواش کرد که چرا شماره آژانس رو نداری نمیشه گفت دعوا اما از حیبت ناراحتی غر می زد که زیاد مهم نیست خلاصه دکتر رفتن بابابزرگت همچنان ادامه داشت و همون حرف همیشیگی که باید عمل کنه و مونده بودیم چیکار کنیم بابابزرگت که راضی به عمل نمی شد حقم داشت کسی نبود بیاد کنارش آخرش مامانی با دایی ابراهیمت صحبت کرد که به بابا بزرگت بگه می یاییم و پیشت می مونیم تا خیال بابابزرگت جمع بشه تا یه حدی ام مامانی موفق شد تا اینکه تک خاله ای اومد و گفت که باجناق پدرشوشو همین مشکل رو داشتن و رفتن پیش این دکتر که دکتر طب سنتی هستن و الحمدالله خوب شدن مامانی هم تعجب کرد و بازم توکل به خدا کرد و گفت باشه بریم ببینیم این چی می گه خلاصه رفتیم و داروها رو داد و بابا بزرگت اول نمی خورد که دور اول بهش جواب نداد و دوره بعدی از سوند خلاص شد و خداروشکر با طب سنتی بابابزرگت از سوند خلاص شد و الان نزدیکه یک ساله دیگه سوند بهش وصل نیست و مامانی هم توکل به خدا کرد و اونم درمان رو با طب سنتی شروع کرد و خداروشکر خیلی کم جواب گرفت اما متاسفانه سینه های مامانی هر دو سینه هاش فیبروم سازن یعنی با عملم کاریش نمی کرد اما مامانی نا امید نشد و دوباره درمان رو شروع کرد و  بازم توکل به خدا کرد همون خدای مهربونی که هوای مامانی رو خوب داشته و داره درضمن یه خبر خوب برات دارممممممممممممممم اگه گفتی مامانی بالاخره تونست حقوق عقب افتادشو که شکایت کرده بود و بهش نمی دادن بگیره درواقع رای دادگاه به نفع مامانی شد هرکاری کرد که تفره بره و به مامانی تهمت زد گفت رایگان کار می کرده  حتی کار کردن مامانی رو انکار شد اما خدا با مامانی بود دادگاه رای رو به نفع مامانی داد خوشحالم و ته دل مامانی پر از امیده قربونت برممممممممممممممممممم محبت


پ ن : دوستان گرامی این آهنگم تقدیم به همه نازنینان محبت

پسندها (5)

نظرات (7)

(✿◠‿◠) مامان بهار (✿◠‿◠)
16 اسفند 94 13:37
ای جوون توصیفت چه عالیــــه هدیه خانووومی من امید دارم که همین روزاست که یه خبر خوووش ازت میگیرمم اوونم اینه که هدیه خانوم بیاد تو وبلاگش بنویسه بالاخره خدا مجوز ما رو صادر کرد... وبالاخره آقای خوونه اومد رسید به خانوم آیندش و ایشالله سال دیگه همین موقعه ها خبر دار بشیم که شمــــــا نی نی داری... ببین مثل این خانواده سه نفرع
هدیه
پاسخ
سلام عزیز دلممممممممم مرسی از محبتت بله بالاخره به همین روزها مجوز ما هم یه روزی توسط خدا صادر می شه و اون لحظه چندان دو رنیست انشالله هرچی خیره همون پیش بیاد و هرچی خدا بخواد همون میشه مرسی نازنینم که به کلبه درویشی من سرزدید
تنها امیدم خدا
16 اسفند 94 16:37
سلام عزیزم،ان شالله که دامنتون سبز بشه و خدا بهتون نی نی سالم و صالح بده
هدیه
پاسخ
سلام نازنینم خیلی خیلی خوش آمدین به کلبه درویشی من دوستم انشالله هرچی خدا بخواد همون میشه و هرچی خیرو صلاحه همون پیش بیاد
مامان راحله
16 اسفند 94 16:58
سلام عزیزم .ممنون که بهمون سر زدید
هدیه
پاسخ
سلام مامان راحله عزیز خواهش می کنم کاری نکردم عزیزم انشالله که خدا کوچولوهاتو براتون نگهه داره
صدف
16 اسفند 94 22:23
سلام هدیه جان.هیچ گاه به خاطرات بد گذشته فلش بک نزن هدیه جان جز ناراحتی چیزی برای آدم نداره. امیدوارم سال جدید سرشار باشه برات از خوشحالیو آرامش . خوشحالم که مشکل فیبرومت تا حدودی حل شده امیدوارم طب سنتی تا آخر به خوبی جواب بده.
هدیه
پاسخ
سلامممممممممممم صدفم چشم عزیزم اما همه لحظات زندگی من پر از غمه اما باشه عزیزم دوست ندارم کسی از دستم ناراحت بشه حتما همین کارو انجام می دم مرسی از محبتت انشالله برای شما هم همینطور باشه نازنینم انشالله توکل بخدا منکه سپردم به خودش و بهش ایمان دارم که خودش برام اگه صلاح بدونه درست می کنه اگه نه این درد مونس تنهایی هام می شه همه چی دست خودشه و راضیم به رضای خودش
یک شخصی در نی نی وبلاگ
19 اسفند 94 10:26
هدیه خانم دوست گلم شایلین اصلا وب نداره ،اون وب قبلی تقلبی بود حذف کرد دوباره ساخته بود اونم حذف کرد اگر بری توی اینستا مادر شایلین خواهی دید مادرش تاکید داره هیچ وبی برای او نیست آدرس اینستا لطفا اطلاع رسانی کن تا کسی نتونه تقلب کنه Shaylin_rsn
هدیه
پاسخ
سلام عزیزدلم خیلی خوش آمدین به کلبه درویشی من دوستم نازنینم من اصلا کاری به این مسائل ندارم و نمی تونم به کسی تهمت بزنم چون خودم یه روزی مورد اتهام قرار گرفتم که دوست ندارم خودمو قاطی همچین مسائل کنم مرسی از اطلاع رسانیتون
biiitaaa
20 اسفند 94 22:12
مادر يعني : معرفت ، گذشت ، محبت . . .با وبلاگتون خيلي حال کردم بقول خودمونيا دمتون گرم واقعا وبلاگ محشري دارين اميدوارم هميشه شاد باشين و سلامت به سايت ماهم سري بزني شايد به دردتون بخوره يروزي
هدیه
پاسخ
سلام عزیزم خیلی خوش آمدین به کلبه درویشی من دوستم نظرلطف شماست چشم در اولین فرصت به سایتتون هم سرخواهم زد
پرنسس آنیکا
16 خرداد 95 16:59
مامانی بهموووون سربزنید
هدیه
پاسخ
خیلی خوش آمدین به کلبه درویشی من دوستم چشم در اولین فرصت بهتون سرخواهم زد