مادر حلالم کن
مامان گلم امروز وارد هفت سالی شدم که کنارم نیستی . چقدر زمان زود میگذره و درست هفت سال شد که من اومدم تهران و هفت سال تحمل هر شرایط سختی رو به جون خریدم اما هیچ کدوم از اینا باعث نشد یه لحظه یاد و خاطرت رو از ذهنم پاک کنم درست برخلاف خواهر و برادرام اما خرده ای به اونا نمی گیرم چون هم درگیرن برای خودشون و هم مثل من تنها نیستن بگذریم مهم اینه که من فراموشت نکردم و هر صفحه از قرآنی رو که می خونم ثوابش رو هدیه می کنم به روحت که بلکه ازم راضی باشی خیلی دلم می خواد برای یه لحظه هم شده بغلت بودم و سرمو می ذاشتم رو سینه ات و بوی تنت رو استشمام می کردم درست مثل بچگیام و با آغوش باز پذیرام بودی اما حیف و صد حیف تو خیابان که می رم و بچه ها رو می بینم که دستای کوچلوشون رو به ماماناشون دادن دلم هوری می ریزه و یاد بچگی های خودم می افتم که چه قشنگ دستمو می گرفتی و باهم می رفتیم خونه اده (همون مادربزرگم ) یاد اون روزا به خیر مامان گلم حلالم کن میدونم دختر خوبی برات نبودم کاش میشد به خوابم بیای خیلی وقته که حسرت دیدنت رو دارم
ای مادرنازنیم ای تمام هستی ام یادت در خاطرم هست و فرزند تو بودن افتخار می کنم