بعد از دادن آخرین امتحان
سلام کوچولوی مامانی خوبی ببخش تو این مدت ازت خبری نگرفتم ونیومدم باهات حرف بزنم
آخه درگیر امتحانام بودم بالاخره تونستم تموم کنم . می خوام برات یه چیزی بگم از روزی که آخرین
امتحانم رو
دادم و تصمیم گرفتم یه خورده برای خودم راه برم وتنها باشم از یه جهت خوشحال بودم که بالاخره
امتحانام
تموم شده بود ولی خیلی دلم گرفته بود حالو حوصله ی تو ماشین نشستن نداشتم یه دفعه کنار پاساژه
شانزلیزه پیاده شدم و رفتم داخل پاساژ و کلی برای خودم راه رفتم وبه لباسای مجلسی که جدیدا
اومده بود
نگاه کردم و تو عالم خودم سیر می کردم ویاد اون روزایی که حسرتشو می کشم افتادم و دلم خیلی
برای
خودم سوخت ، برای غریبی و بی کسی خودم سوخت برای تنهایی که هیچ کس
براش وقتی نداره وبرای
خیلی چیزا دلم سوخت واز پاساژ اومدم بیرون وشروع کردم برای خودم راه رفتن
ومدام تو عالم خودم
سیر
کردم تا به یه ایستگاه اتوبوس رسیدم ومنتظر شدم تا اتوبوس اومد و سوار اتوبوس
شدم . اومدم خونه
ویه
راست رفتم سراغ لب تاپم و با اون مشغول شدم و ذهنم یه خورده آروم شد ولی
مامانی اصلا حالش خوب
نیست عزیز براش دعا کن دیگه مامانی کم آورده دیگه نبودن بابایی رو حسابی داره
حس می کنه
ماه شعبانه مامانی حسابی می خواد روزه بگیره براش دعا کن که بتونه روزه هاشو
بگیره
عزیز دلم
دلم برات یه ذره شده آخه تو تنها دلخوشی منی که می یام و اینجا باهات حرف می
زنم
دردو دل می کنم
پس تورو خدا تنهام نذار