دلتنگیای خوشمل بانودلتنگیای خوشمل بانو، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
خوشمل بانوخوشمل بانو، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

عزیزانم پس کی می یاین بی صبرانه منتظرتونم

دوستان من هم رفتنی ام مرا ببخشید از صمیم قلب...

1392/9/15 9:46
نویسنده : هدیه
473 بازدید
اشتراک گذاری
دوستان من هم رفتنی ام مرا ببخشید از صمیم قلب...
  • اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه
  • گفت :حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهم
  • گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم
  • گفت: من رفتني ام!
    گفتم: يعني چي؟
    گفت: دارم ميميرم
  • گفتم: دکتر ديگه اي رفتی، خارج از کشور؟
  • گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.
  • گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده
  • با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟
  • فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گل ماليد سرش
  • گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟
  • گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم
  • کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
  • تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم
  • خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم
  • اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت
  • خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد
  • با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
  • آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی
  • سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم
  • بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم
  • ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم
  • گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم
  • مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم
  • الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم
  • حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو قبول ميکنه؟
  • گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه
  • آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟
  • گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!
  • يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟
  • گفت: بيمار نيستم!
    گفتم: پس چي؟
  • گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن:نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجي
  • مارفتني هستيم،مگه وقتش فرقي هم داره ؟
    باز خنديد و رفت، دل من رو هم با خودش برد!


  • برای آنان که یادشون رفته من رفتنی ام ...
  • دوستان من هم رفتنی ام مرا ببخشید از صمیم قلب...



 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

ღ مامان ِ آینده یه فسقِـلی ღ
15 آذر 92 18:19
نبودنت سختیها را سخت تر میکند... پس بمان...
هدیه
پاسخ
چششششششششششم عزیزم ولی این داستان بود من جایی نمی رم هستم فعلا دوستای گلی مثل شما رو ترک نمی کنم
ღ مامان ِ آینده یه فسقِـلی ღ
16 آذر 92 11:50
خودم میدونستم که داستان بود.... ولی خب. اینقدر دپرسی، این کار هم ازت بعید نیست.
هدیه
پاسخ
امان از دست شما
مامان الناز
16 آذر 92 15:54
خدا نكنه حلا حالاها كار داري
هدیه
پاسخ
این داستان بود من قرار نیست جایی برم
مامان پرنسس وشاهزاده کوچولو
29 آذر 92 15:08
سلام عزیزم هریه جون ببخشید من رفتم دیگه نیومدم آخه ما کلی گرفتار شدیم تازه وبم رو هم عوض کردم با ادرس این وب اومدم پیشت اگه دوست داشتی بیا پیشمون کلی دلم هواتو کرده بود گفتم بیام ازت خبری بگیرم چه خبراااااا چکار می کنید
هدیه
پاسخ
سلام عزیزم خواهش می کنم ممنون که دوباره بهم سرزدی گلم دلم براتون تنگ شده بود کوچولوهاتون چطورا خوبا چشم حتما می یام وب جدید مبارک
مامان پرنسس وشاهزاده کوچولو
29 آذر 92 15:08
زیبا بود گلم
هدیه
پاسخ
مرسسسسسسسسسسی قابلی نداشت
مامان پرنسس وشاهزاده کوچولو
29 آذر 92 15:08
راستی حالت بهتر شده؟
هدیه
پاسخ
ممنون که به فکرمی عزیزم شکر بد نیستم اصلا درد ندارم