داستان بچگی های مامانی تنها
سلام نی نی خوشمل مامانی اومدم برات بگم
برات از اون قدیم قدیما بگم از زمانی برات بگم که بعد 7 سال وارد یه خانواده ای شدم
که با اومدنم شادی رو آوردم و شدم تتغاری اون خونواده که همه خیلی دوسم داشتند و یه مامانی
داشتم مهربون که هرگز مهربونیشو حس نکردم .
مامانم که خدا رحمتش کنه یه مامانی بود برای خودش کدبانو و نترس و زرنگ و پدری دارم زحمتکش
و به فکر روزی حلال برای بچه هاش و خدا قبل من 3 تا داداش داده بود که هر سه تا شیطون به تمام
معنا
ویه تک خواهری که 7 سال از من بزرگتر و من در سال 67/8/3 وارد این دنیای خاکی شدم که ای کاش
نمی شدم
همه دوسم داشتند ( آخه می دونی گلم ما خانوادگی عاشق بچه ایم و وقتی بچه ای رو می بینیم
کلی دلمون براش غش می ره ) تا یک سال از زمینی شدن من نمی گشت که مادرم مریض شد
و بیماری دیابت گرفت ودکترا مادرم رو قدغن کردن که به من شیرمادر بده ( از اون موقع تا حالا یه
حسرت آغوش مادر رو می کشم و خواهم کشید اما هیچ وقت نمی ذارم که تو این حسرت رو مثل من
بکشی عزیز دلـــــــــــــــــــــم ) خب جونم برات که من شدم یه بچه بهانه گیر اصلا شیرخشک
نمی خوردم و فقط شیرگاو اونم با چی با لیوان اصلا لب به پستونک یا شیشه شیر نزدم
و با شیرگاو بزرگ شدم و مادرم مریض شد و یه کمر درد شدیدی گرفت طوری که تو سن 39 سالگی
زمین گیر شد و مجبور بود که برای درمانش حتما بیاد تهران وبماند که چه سختی هایی که کشید
ومنم و بقیه با دختر عمم تو خونمون می موندیم با اینکه بچه بودم وبه اصطلاح چیزی نمی فهمیدم
اما کمبود مادر رو می چشیدم ( کمردرد مامانم مال قدیم قدیما بود مامانم یه مادر شوهر مریض
داشته که مجبور بود اونو بغلش کنه و ببره دستشویی وبهش فشار اومده تازه وقتی متوجه
می شه که منو بارداره به دکتر می گه ودکتر هم بهش می گه با این کمر درد شدیدی که
داری بچه نمی مونه و از بین می ره اما برعکس شد و منم با کمال پررویی وارد این دنیا
شدم )
داستان ادامه دارد