دلتنگیای خوشمل بانودلتنگیای خوشمل بانو، تا این لحظه: 11 سال و 29 روز سن داره
خوشمل بانوخوشمل بانو، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

عزیزانم پس کی می یاین بی صبرانه منتظرتونم

داستان بچگی های مامانی تنها

1392/11/25 20:13
نویسنده : هدیه
526 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نی نی خوشمل مامانی اومدم برات بگم 

برات از اون قدیم قدیما بگم  از زمانی برات بگم که بعد 7 سال وارد یه خانواده ای شدم 

که با اومدنم شادی رو آوردم و شدم تتغاری اون خونواده که همه خیلی دوسم داشتند و یه مامانی 

داشتم مهربون که هرگز مهربونیشو حس نکردم .

مامانم که خدا رحمتش کنه یه مامانی بود برای خودش کدبانو و نترس و زرنگ و پدری دارم زحمتکش 

و به فکر روزی حلال برای بچه هاش و خدا قبل من 3 تا داداش داده بود که هر سه تا شیطون به تمام

معنا 

ویه تک خواهری که 7 سال از من بزرگتر و من در سال 67/8/3 وارد این دنیای خاکی شدم که ای کاش 

نمی شدم 

همه دوسم داشتند ( آخه می دونی گلم ما خانوادگی عاشق بچه ایم و وقتی بچه ای رو می بینیم 

کلی دلمون براش غش می رهنیشخند ) تا یک سال از زمینی شدن  من نمی گشت که مادرم مریض شد 

و بیماری دیابت گرفت ودکترا مادرم رو قدغن کردن که به من شیرمادر بده ( از اون موقع تا حالا یه 

حسرت آغوش مادر رو می کشم و خواهم کشید اما هیچ وقت نمی ذارم که تو این حسرت رو مثل من

بکشی عزیز دلـــــــــــــــــــــم ناراحت)  خب جونم برات که من شدم یه بچه بهانه گیر اصلا شیرخشک 

نمی خوردم و فقط شیرگاو اونم با چی با لیوان  نیشخند اصلا لب به پستونک یا شیشه شیر نزدم 

و با شیرگاو بزرگ شدم و مادرم  مریض شد و یه کمر درد شدیدی گرفت طوری که تو سن 39 سالگی

زمین گیر شد و مجبور بود که برای درمانش حتما بیاد تهران وبماند که چه سختی هایی که کشید 

ومنم و بقیه با دختر عمم تو خونمون می موندیم با اینکه بچه بودم وبه اصطلاح چیزی نمی فهمیدم 

اما کمبود مادر رو می چشیدم ( کمردرد مامانم مال قدیم قدیما بود مامانم یه مادر شوهر مریض 

داشته که مجبور بود اونو بغلش کنه و ببره دستشویی وبهش فشار اومده تازه وقتی متوجه 

می شه که منو بارداره به دکتر می گه ودکتر هم بهش می گه با این کمر درد شدیدی که 

داری بچه نمی مونه و از بین می ره اما برعکس شد نیشخند و منم با کمال پررویی وارد این دنیا 

شدم ) 

داستان ادامه دارد 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان الناز
17 بهمن 92 11:22
همين يه ذره پس بقيش
هدیه
پاسخ
گلم صبر کن می نویسم عزیزم
الناز
17 بهمن 92 15:23
خوشم میاد کم نیاوردی و اومدی عزیزم....من که بیصبرانه منتظرم بقیه ی داستان رو بخونم
هدیه
پاسخ
باشه حتما می یام و بقیه رو می نویسم
مامان الناز
20 بهمن 92 0:38
افرين به تو منم منتظر بقيش هستم
هدیه
پاسخ
ممنون گلمن
رهگذر
22 بهمن 92 16:52
به نظر من اصلا جالب نمی نویسی اصلا این حرفا جاش تو وبه؟ به نظر من شما کمی افسردهاین این بعدا ها براتون مشکل ساز میشه ها! بهتره پیش یه مشاور برین! یه نیگا بندازین! آخه آدم سالم اینا رو تو وب می نویسه؟ نکنه خالی می بنددین؟
هدیه
پاسخ
من مگه از شما پرسیدم که جالب می نویسم که نظرتو بهم گفتی شما فرض کن که من خالی می بندم که اینطور نیست درضمن افسرده هم نیستم و از شما نخواستم که دراین زمینه منو راهنمایی کنید سالمم و از همه هم سرم اگه نمی دونستی بدون دیگه دوست ندارم بیای وبم و برام نظر بذاری
مامان عسل
24 بهمن 92 7:41
ههههههههههه اینقدر جذب داستانت شدم که غافلگیر شدم از ناتموم بودنش زووووووووووووووووود باش بقیشو بنویسسسسسس بیصبرانه منتظرمممممممممممممممممممممممم
هدیه
پاسخ
باشه گلمممممممممممم حتما سر فرصت می نویسم
مامان راضیه
21 فروردین 93 10:38
بمیرم الهی...خدا رحمتش کنه انشالا واسه دخترت جبران کنی اونوقت کمبود بی مادریت هم رفع میشه ایشالا
هدیه
پاسخ
خدا نکنه گلم انشالله