داستان بچگی های مامانی تنها 2
سلامممممممممممممممممممممم عزیزدلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم اومدم
تا بقیه داستان بچگیامو بنویسم خب تا اونجایی نوشتم که با کمال پرویی وارد این دنیای خاکی شدم
که ای کاش نمی شدم .
بعد 7 سال وارد این خانواده شدم وبه ظاهر همه منو خیلی دوست داشتند آخه بچه بودم ومامان نازم
که مریض احوال و بعد یک سال از به دنیا اومدن من دیابت نوع 2 گرفت و دکترا هم قدغن کردن که به من
شیرمادر بده و بعد همه خیلی سعی کردن منو با آغوش گرم خودشون اون خلاء عاطفی رو به ظاهرا
برام حل کنن اما به ظاهر هم حل می شد اما واقعیت این نبود من با اینکه بچه بودم وبه اصطلاح
چیزی نمی فهمیدم اما این خلاء رو حس می کردم بزرگ شدم و شدم هفت ساله ووقت مدرسه رفتنم
پدرم مردی سخت گیره و نمی ذاشت برم مدرسه چون داداشای دیگم و خواهرم رو نذاشته بود برن مدرسه
و درسشون رو بخونن وتصمیم داشت منو هم نذاره تا اینکه خواهر و برادر کوچیکم خیلی اصرار کردن (
آخه پدر من به سختی چیزی رو قبول می کنه ) وبعد داداشم دید که نه خیر بابا به هیچ صراطی
مستقیم نیست رفت و یواشکی اسم منو تو مدرسه رضوان که نزدیک خونمون بود نوشت و یه جورایی
دزدکی می رفتم و تو کلاسم حواسم به این بود که نکنه بابام بیاد و منو حسابی دعوا کنه وبا
وضعیت خیلی بدی منو ببره خونه انوقت آبروم پیش همه همکلاسیم بره ( مامانم هم خیلی دلش
می خواست من برم مدرسه و درس بخونم پس یه جورایی با داداش و خواهرم همدست شد و
منو فرستاد مدرسه و اگه کارای اونا نبود الان من برای خودم خانم مهندس نمی شدم تا عمر دارم
مدیون این سه نفر بودم و هستم )
داستان ادامه دارد