داستان بچگی مامانی تنها 4
داستان ازاین قرار بود که بالاخره بابای من اجازه رفتن به مدرسه را به طور رسمی صادر کرد
ومنم با کلی خوشحالی و از همه بیشتر مادرم خوشحال شد ( آخه معلموم وقتی می دید که من هیچی
ندارم بهم مثل بدبخت بی چاره ها یه برگه آچار و مداد بهم می داد تا منم مثل بقیه بنویسم )
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی