دلتنگیای خوشمل بانودلتنگیای خوشمل بانو، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره
خوشمل بانوخوشمل بانو، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

عزیزانم پس کی می یاین بی صبرانه منتظرتونم

بدون عنوان

به خاطر امتحانا برای مدتی خدانگهدار                                             مامانای گل برام دعا کنید ...
19 دی 1392

خسته شدم

خدای مهربون ازت یه گله دارم  دیگه نمی خوام حرفامو به نی نی نازم بگم و اونو ناراحت کنم  خدای مهربون خیلی دوست دارم و می دونم در هر صورت هوامو داری  اما ازت یه گله دارم   تو که دوست نداری بنده هات جلوی کس دیگه خوار و خفیف بشن  تو که دوست نداری بندهات محتاج کس دیگه بشن  پس چرا گره از کارم باز نمی کنی  خداییییییییییییییییییییا تو که بهترین قاضی هستی و عدالت رو خوب اجرا می کنی  خدایا تا کی باید من تو سری ازش بخورم  5 سال برای صبرکردن و به دل زخم خورده خودم  صابون زدن کافی نیست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا خواستگارام می یان و می رن  چرا اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...
14 دی 1392

حضور

چقدر جای تو خالیست کجاست لحظه ی دیدار ؟ میان بغض،سکوتی ز جنس فریاد است، بیا که دیده تو را آرزوی دیدار است تو از قبیله ی نوری ، من از تبار صبوری تو از سلاله ی عشقی ، من از دیار نیاز من از نگاه مانده به در خسته ام عزیز رویایی تویی نشسته به آدینه ام،بگو که می آیی  اگر نگاه منتظرم را ، گواه می خواهی  اگر شکسته دلی را ، بهانه می دانی اگر سکوت غریبانه ، آیت عشق است اگر که صبر، صبر، صبر ، بهای دیدار است به جان غنچه ی نرگس تو را خریدارم نشانده مهر تو بر دل ، به شوق دیدار من عاشقانه تو را در نماز می خوانم شکوه نام تو را خوانده ، باز می خوانم هزار پنجره از این نگاه لبریز اس...
14 دی 1392

بدون عنوان

    الهی مامان قربونت بره یعنی روزی میشه که عکس خودت و بابایی و خودمو مثل این عکس بالایی درستش کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   ...
5 دی 1392

دختر کوچک و آقای دکتر.....

    در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت: در را شکستی ! بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود ، به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم ! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است . دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم . دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم. اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر شد . دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود . دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود . دکتر شروع کر...
15 آذر 1392