سفرنامه مامانی 3
حالا ادامه داستان
نمی دونم چرا اینجوری شده بودم مثل کسایی شده بودم که انگار ویار خوردن توت دارن
واسه خوردم می رفتم زیر درخت می رفتو کلی مامانی از این توته می خورد . یه هفته از اوندن مامانی
گذشته بود که تک خاله ای بهش زنگ زد و گفت : منم دارم می یام برای مصاحبه و اومد وکلی با مامانی
غر زدو وطلافی اون یه هفته رو سر مامانی در آورد وبه مامانی گفت: چرا خونه رو تمیز نکردی ویه مقدار
خودش تمیز کرد وبقیه رو برای مامانی گذاشت ورفت ومامانی برای بی کسی خودش گریه کرد
ودل مامانی برای مظلومیت خودش سوخت که همه دقو دلیشون رو سر مامانی بیچاره در می یارن
وچند روزی از رفتن تک خاله ای نگدشته بود که دایی ابراهمیت با پسرداییت که اسمش یاشاریه اومدن
خونه ی بابابزرگت قبل از اینکه اونا بیان مامانی رفت خونه ی دایی اسماعیلت که پسری داره به اسم
یوسف ومامانی کنار پسر دایی یوسف نشسته بود که دایی اسماعیلت
اومد خونه ی خودشو گفت : یاشارینا اومدن خونه ی آقاجون ( آخه می دونی عزیزمامان
این نوه ها به بابابزرگت می گن آقا جون ) ومامانی و پسر داییت یوسف رفتیم خونه
بابابزرگت ودیدم دایی ابراهیمت داره یخچالی که توی حیاط بابابزرگت بود وآورده توی
راهرو وزده به برق تا ببینه یخچاله کار می کنه یا نه
وپسر داییت پاشاری رفته بالای درخت توت وشروع کرده به توت کندن و
دایی اسماعیلت هم بعد از ما اومد واونم رفت بالای درخت توت ومشغول توت خوردن شد
صحنه ی خیلی جالبی بود عزیز مامان نتونستم ازشون عکس بگیرم
حالا بریم سراغ دایی ابراهیمت که وقتی بداخلاق می شه
کسی حرفی نمی تونه بزنه مخصوصا مامانی بیچاره
که دهنش قفل میشه و نمی تونه حرف بزنه .خوب جونم برات بگه
دایی ابراهیمت شروع کرد به شستن یخچالی که قبلا به برق زده
بود وآب یه خورده فشارش کم بود وشیلنگ هم مشکل داشت
شروع کرد به غرزدن به بابابزرگت . به جون مامانی بیچاره هم
غر زد خونرو خودش کثیف کرد وتا تونست به مامانی غر زد
مامانی با خودش گفت: من چه جوری بخوام با هاش زندگی کنم
آخه می دونی فنچی مامان وقتی تک خاله ای داشت
می اومد برای مصاحبه هیئت علمی برای دانشگاهی که
اسمش اسد آبادی بود که تویه همدانه بابابزرگت گفت :
داستان همچنان ادامه دارد