دلتنگیای خوشمل بانودلتنگیای خوشمل بانو، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
خوشمل بانوخوشمل بانو، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

عزیزانم پس کی می یاین بی صبرانه منتظرتونم

سفرنامه مامانی 3

1392/4/17 1:07
نویسنده : هدیه
534 بازدید
اشتراک گذاری

حالا ادامه داستان

نمی دونم چرا اینجوری شده بودم مثل کسایی شده بودم که انگار ویار خوردن توت دارن

واسه خوردم می رفتم زیر درخت می رفتو کلی مامانی از این توته می خورد . یه هفته از اوندن مامانی

گذشته بود که تک خاله ای بهش زنگ زد و گفت : منم دارم می یام برای مصاحبه و اومد وکلی با مامانی

غر زدو وطلافی اون یه هفته رو سر مامانی در آورد وبه مامانی گفت: چرا خونه رو تمیز نکردی ویه مقدار

خودش تمیز کرد وبقیه رو برای مامانی گذاشت ورفت ومامانی برای بی کسی  خودش گریه کرد گریه

ودل مامانی برای مظلومیت خودش سوخت که همه دقو دلیشون رو سر مامانی بیچاره در می یارن

 وچند روزی از رفتن تک خاله ای نگدشته بود که دایی ابراهمیت با پسرداییت که اسمش یاشاریه اومدن

خونه ی بابابزرگت قبل از اینکه اونا بیان مامانی رفت خونه ی دایی اسماعیلت که پسری داره به اسم

یوسف ومامانی کنار پسر دایی یوسف نشسته بود که دایی اسماعیلت

اومد خونه ی خودشو گفت : یاشارینا اومدن خونه ی آقاجون ( آخه می دونی عزیزمامان

این نوه ها به بابابزرگت می گن آقا جون ) ومامانی و پسر داییت یوسف رفتیم خونه

بابابزرگت ودیدم دایی ابراهیمت داره یخچالی که توی حیاط بابابزرگت بود وآورده توی

راهرو وزده به برق تا ببینه یخچاله کار می کنه یا نه

وپسر داییت پاشاری رفته بالای درخت توت وشروع کرده به توت کندن و

دایی اسماعیلت هم بعد از ما اومد واونم رفت بالای درخت توت ومشغول توت خوردن شد

صحنه ی خیلی جالبی بود خندهعزیز مامان نتونستم ازشون عکس بگیرم

حالا بریم سراغ دایی ابراهیمت که وقتی بداخلاق می شه

کسی حرفی نمی تونه بزنه مخصوصا مامانی بیچاره

که دهنش قفل میشه و نمی تونه حرف بزنه .خوب جونم برات بگه

دایی ابراهیمت شروع کرد به شستن یخچالی که قبلا به برق زده

بود وآب یه خورده فشارش کم بود وشیلنگ هم مشکل داشت

شروع کرد به غرزدن به بابابزرگت . به جون مامانی بیچاره هم

غر زد خونرو خودش کثیف کرد وتا تونست به مامانی غر زد

مامانی با خودش گفت: من چه جوری بخوام با هاش زندگی کنم

آخه می دونی فنچی مامان وقتی تک خاله ای داشت

می اومد برای مصاحبه هیئت علمی برای دانشگاهی که

اسمش اسد آبادی بود که تویه همدانه بابابزرگت گفت :

                                                        داستان همچنان ادامه دارد

                                                        

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

ماماطهورا
16 تیر 92 14:30
سلام عزيزم خوبي وب خيلي نازي داري انشالله كه زودي هم باباي ني نيت مياد هم خودني نيت عزيزم منم 3سال پيش همين موقع ها بود كه خيلي احساس تنهايي ميكردم تو ماه رمضون يه ختم قران برداشتم و از امام رضا خواستم تا من و از تنهايي در بياره باورت نميشه كه عيد فطر همون سال بله برونم بود اونم چي امام رضا بهم يه فرشته داد عزيزم تو هم ماه رمضون داره ميرسه يه ختم قران بردار و بخون ببين چي ميبيني منم براي دوستاي وبلاگيم يه ختم قران ميخوام بردارم براي حاجت روايشون كه برام دعا كردن تا خوب شم به نيت تو هم ميخونم مهربونم انشالله كه لايق باشم و دعاهام قبول بشه دوست دارم


مرسی گلم چشم حتما این کارو می کنم
منونم که به فکرم هستی عزیزم
بابای مهتا
17 تیر 92 7:31
سلام
وقت زیباتون به خیر و شادی
فرارسیدن ماه پر خیر و برکت رمضان بر شما و خانواده محترمتون هم مبارک باشه و ایشالا که شما هم بهره کافی و کامل از برکات این ماه نصیبتون بشه
و ممنون از اینکه قابل دونستید و به زیبای خفته در خاک من هم سر زدید


سلام
ممنون که بهم سرزدین واز لطفتون س÷اسگزارم
مامان حنانه زهرا
20 تیر 92 13:07
خوندن متن و حالتهای من