سفرنامه نوروز 94
سلاممممممممممممممممم به فسقلی مامان امیدوارم اون بالا بالا ها بهت خوش بگذره و حالت خوب باشه
سال 93 هم با فراز و نشیب های خودش تموم شد و مامانی هم با تموم سختیها این سال رو سپری کرد و وارد
سال جدید شد و امیدوارم سال خوبی برای مامانی باشه ( انشالله ) . می خوام برای ناز گلمممممم یه
سفرنامه ای رو تعریف کنم که اسمش سفرنامه نوروز 94 هستش حالا می ریم سراغ قصمون .
مامانی از محل کارش 27 اسفند تعطیل شد و اومد خونه و با تک خاله ای مشغول تمیزکردن خونه شدن ( مدیونی
خواننده گرامی فکر کنی که اینجانب تنبل تشریف دارم چون تازه اثاث کشی کرده بودیم و
خانمان هم تازه رنگ شده بود و از این بابت بسی مسرور بودم ) که یه دفعه گوشی مامانی به صدا در اومد و
پشت گوشی دایی مهدی به مامانی گفت که دارم با دوقلوها می یام تهران که باهم بریم مسافرت وایییییییییی
نمی دونی مامانی چه حالی پیدا کرد اینقدر خوشحال شد که نگو ووووووووووووووووووووووووو
انگار دنیا رو به مامانی داده بودند آخه خیلی وقت بود که مامانی یه مسافرت اساسی نرفته بود .
مامانی هم با یه انرژی مضاعف شروع کرد به تمیز کردن اتاق خواب و بالاخره تموم شد و بعدش با تک خاله ای
رفتیم خرید عید و میوه و با یه ذوقی مامانی خریداشو کرد و همچنان منتظر دایی مهدی بود تا ظهر روز اول با
دوقولوهای نازش که اسمشون آریا و پوریاست رسید خونمون و مامانی هم با دیدنشون کلی خوشحالی کرد
و بابابزرگت هم کلی ذوق کرده بود آخه چند ماهی بود که دایی مهدی و دوقلوهارو ندیده بود ( پدرمهربان ما ژنی
در درون دارد که این ژن برگرفته از این است که عاشق بچه هاست و این ژن را به همه فرزندان دلبندش به ارث
نهاده است ) و فردای اون روز که دایی مهدی رسیده بود رفتیم بغل خونمون یه پارکی هست برای
جوجوهای ناز که مامانی اصلا اونجا نرفته بود ( ثواب شد که اینجانب هم به پارک رفته و بوی بهار رو استشمام
کنم ) و بیشتر از همه دوقلوها کلی کیف کردن و برای خودشون بازی کردن و مامانی هم کلی عکس
انداخت و برات می ذارم . این عکسای پایینی از فضای پارک هستش که بویه بهاری رو مامانی استشمام
می کرد و کلی بهش حس آرامش دست می داد .
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دوست گرامی این پست به ادامه مطلب ختم می شود و دیدن ادامه مطلب خالی از لطف نیست
اینم عکس دایی مهدی که تو پارک انداختش
اینم عکسای دوقولوهای دایی مهدی که اسمشون آریا و پوریاست
که مامانی اصلا نمی تونست تشخیص بده که کدوم آریاست و
کدوم پوریاست
اینم عکس بابابزرگت که تو پارک نشسته و داره کوچولوهارو نگاه می کنه
اینم عکس مامانی که خودشو خوشمل بانو صدا می کنه ( آخر خود شیفتگی )
فردای اونروز مامانی با دایی مهدی و دوقلوها و بابابزرگت راهی اصفهان شدند و شب رسیدن به اصفهان
خوشبختانه دایی مهدی یک دوست داشت به نام آقای کاظمی ( یاد خانواده آقای کاظمی افتادم و از همینجا
یک فاتحه ای هم نثارش کنید انشالله روحشون قرین رحمت الهی باشه ) که شب رو اونجا موندیم و صبح
راهی بوشهر شدیم و دایی از جاده یاسوج رفت که خیلی جاده شکیل و سرسبز و کوهستانی بود و مامانی
عاشق جاده شد و تازه خداروشناخت و از اعماق وجودش خدارو به خاطر لطف و کرمش شکر کرد .
اینم عکس جاده یاسوج
و همچنان جاده رو داشتیم می رفتیم که یه دفعه دایی مهدی یک الاغی که روش یه صندلی گذاشته بودند که
راحت کسی که می تونه روش سوار شه به پیشنهاد بابابزرگت از ماشین پیاده شدیم و دوقلوهای دایی مهدی
رو سوار اون الاغ کردیم م م و کلی عکس انداختیم
ایتم عکسای الاغ مبله
وقتی مامانی وایساده بود کنار الاغه که عکس بندازه یه دفعه الاغه دمشو تکون داد و مامانی هم ترسید
اینم مسنداتش ( خواننده گرامی مدیونی فکر کنی که اینجانب ترسو تشریف دارم )
اینم عکس الاغ که معروف شد به خر مبله
و بعد سوار ماشین شدیم و به راهمون ادامه دادیم و کوچولوها هم تو ماشین خواب بودند و مامانی هم مشغول
ذکر گفتن بود چون نزدیک سالگرد مامان بزرگت بود و مامانی هم برای مامان بزرگت صلوات می فرستاد
برای شادی روحش ( سالگرد قمری مادر مهربان و فداکار اینجانب درست روز شهادت خانم فاطمه زهرا (س)
است و دوست گرامی اگه مایل بودین فاتحه ای نثار روحش کنید ) و از دیدن جاده هم مامانی کلی کیف
می کرد .اینم عکسای دوقولوها که داخل ماشین خوابشون بردن و مامانی هم با عشق داشت نگاشون می کرد
( این کوچولوها عضو جدید خانواده ما هستند که برادر عزیزمان آنها رو به فرزندی قبول کرده )
و اینم آریاست که چقدر ناز خوابیده و مامانی هم با عشق نگاش می کرد
و همچنان داشتیم از جاده یاسوج رد می شدیم و مامانی هم دل تو دلش نبود و کم مونده بود برسه به بوشهر
و مامانی سریع یه اس داد به مامان ناهید و گفت که کم مونده برسه به شهرشون و مامان ناهید هم کلی
خوشحال شد و شب رسیدیم به بوستان شغاب ( این بوستان کنار دریاست و محلی بود برای اسکان
مسافرین عزیز نوروزی ) اینقدر شلوغ بود و بعد 2 ساعت گشتن بالاخره دایی تونست یه جایی رو برای اسکان
ما پیدا کنه وروجک ها هم تازه از خواب بیدار شده بودند و شروع می کردن به شیطنت . شب رو در بوستان شغاب
سپری کردیم و صبح رفتیم کنار دریا وقتی پوریا دریا رو دید و با کلی ذوق گفت :
آخ جون دریا دایی قربونت برم وقتی مامانی ذوق رو تو بچه ها دید یه حس آرامشی بهش دست داد.
خلاصه مامانی وقتی دریای آروم با چشماش دید تو دلش گفت خدایا شکرت و از اعماق وجودش گفت :
خداجون عاشقتممممممممممممممممممممممممممممممممم
اینم عکس دریااااااااااااااااااااااااا
بعد مامانی برای اولین بار سوار قایق شد و قتی قایق حرکت کرد مامانی حسابی وحشت کرده بود ( آخه
یکی نبود بگه دختر تو که اینقدر می ترسیدی چرا سوار قایق شدی ) اینم عکسش
بعد دایی کمک کرد که مامانی از قایق پیاده بشه و یه دفعه گوشی مامانی زنگ زد و مامانی دید که مامان ناهید
عزیز هستش که بنده خدا عذر خواهی کرد که نتونست بیاد پیش مامانی تا همدیگرو ببینند و مامانی
همچنان در حال خوش گذرونی تو دریا بود و یه عالمه عکس انداخت و یکی یکی برات می ذارم عزیز دلمممم
عجب فیگور جالبی ( مدیونی خواننده گرامی فکر کنی حس قدرت به صاحبان عکس داده است )
اینم عکس دوقولوهای ناز ماااااااا که اسمشون آریا و پوریاست که عاشق دریان
اینم عکس مامانی با دایی مهدی و دوقولوهای ناز دایی
اینجا هم دوقولوها باهم دارن خاک بازی می کنن کنار دریا
ودر آخر هم مامانی هم با دوقولوها کنار دریا عکس انداخت ( مدیونی خواننده گرامی فکر کنی اینجانب با اون کلاه
شبیه پنگوین شده ام )
بعد چند روز موندن تو بوشهر و کلی خوش گذروندن مامانی با دایی مهدی و بابابزرگت و
وروجک های نازنین راهی شیراز شدیم و یک شب رو در آنجا ماندیم و دایی مهدی وروجک ها رو برد شهر بازی
شیراز که خیلی قشنگ بود و کوچولوها هم کلی کیف کردن
اینم مستنداتش
ودر آخر از شیراز راهی تهران شدیم و نیمه های شب رسیدیم خونه و با کوله باری از آرامش مامانی
چشماشو بست و باانرژی مضاعف سال جدید رو شروع کرد .
ای دوست گرامی دیدن سفرنامه نوروز 93 هم خالی از لطف نیست
ای دوست گرامی دیدن باغ پرندگانی که ما رفتیم هم خالی از لطف نیست