دلتنگیای خوشمل بانودلتنگیای خوشمل بانو، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره
خوشمل بانوخوشمل بانو، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

عزیزانم پس کی می یاین بی صبرانه منتظرتونم

رفتن به ولایت

1394/7/14 9:3
نویسنده : هدیه
768 بازدید
اشتراک گذاری

سلاممممممممممممممم به فنچول مامانی چطوری عزیزدلممممممممممممممممم ؟ دل مامانی برات لک زده کی می شه بیای پیشمو منم تا می تونم حسابی بخورمتبغل . نمی دونم چی شده که عشق بهت تو وجودمامانی خیلی پررنگ شده اینقدر پررنگ شده که حتی مامانی یه  بچه کوچولو می بینه حتما باید از مادرش اجازه بگیره و بغلش کنه ( معلومه اوضام خیلی وخیمه  خدا به خیر کنه خندونک) . الهی قربونت برم که نفسم به نفست بنده به اون چشمای نازت که وقتی ناز می خوابی و مامانی هم با عشق بهت نگاه می کنه . عزیز مامان مامانی بعد یه سال تونست بره ولایت البته اونم یهویی و اتفاقی شد که ماجرا از این قبیل بود چند روز قبل رفتن مامانی با بابابزرگت به ولایت تک خاله  ای ما رو به شام دعوت کرد و مامانی و با بابابزرگت رفتن به مهمونی خونه تک خاله ای . وقتی رسیدیم خونه تک خاله ای یه دفعه تک خاله ای مامانی رو صدا کرد و گفت که دو روز دیگه تولد عمو علیرضاست و تک خاله ای هم شام رو به مناسبت این تولد تدارک دیده و عمدا هم به همه نگفته که یه وقت تو زحمت نیفتن بعدش گفت که ممکنه مامان و بابای عمو علیرضا براش کیک تولد بگیرن و کادو بیارن و منم از طرف شما یه پیراهن مارک خریدم که بدین بهش مامانی هم خب قبول کرد(خدا خیرش بده با این اوضاع نا بسامانه اقتصادی  که من دارم از محل کارم اومدم بیرون و دنبال کارمی گردم ) بعد کلی منتظر موندن که خانواده عمو علیرضا هم سربرسن ( عادت دارن دیر بیان حتی این دیراومدنشون تو عقد پسرشون واقعا تابلو بود خیلی جالب بود خانواده عروس از شهرستان که اومده بودن و یه ساعتی بود که منتظر دامادو خانواده داماد بودند که بیان و خطبه عقد خونده بشه حالا بماند که داداشام شوخیشون گرفته بود و می گفتن داماد پشیمون شدهخندونک یا می گفتن حالا ما زود اومدیم یعنی اینکه دخترمون رو دستمون مونده و خیلی شوخیای دیگه که جز اعصاب خوردی برای عروس خانم نداشت دلخور) ساعت 10 شد و بالاخره عمو علیرضا  اومد خونه و خانوادشم اومدن و اون شب تا حدودی خوش و خرم تموم شد و مامانی هم به ظاهر کادویی که خریده بود رو آورد و داد و به دروغ گفت که بابابزرگت گرفته و بابابزرگت بنده خدا هم آج و واج مونده بود و خدا خیرش بده که چیزی نگفت و ساعت شد 2 نصفه شب و مامانی و بابابزرگت هم برگشتن خونه و مامانی هم خواست بخوابه که ساعت شد 3 (آخه باید حتما تلگرام چک بشه  و از همه مهمتر وب نازگلش خندونک) و خوابید و حدود ساعت 10:30 بود که مامانی با صدای تلویزیون که بابابزرگت عادت داره برای  بیدار کردن مامانی استفاده کنه اونم شبکه قرآن و صدای قرآن  وقتی مامانی بلند شد و آماده شد برای صبحونه خوردن که بابابزرگت گفت که از کیه دارم صدات می کنم چرا جواب نمی دی بریم ولایت و مامانی هم تعجب کردتعجب و رو هوازدخندونک و گفت باشه و زنگ زد به تک خاله ای و گفت ما داریم می ریم  ولایت حواست به خونمون باشه (خب دیگه در عالم همسایگی اینجور کارا باید بشه دیگه چشمک) هیچی دیگه مامانی سریع کاراشو کرد و بابابزرگت هم حاضر شد و مامانی هر چقدر خواست که به زنداییت  زنگ بزنه بگه که داریم می یاییم ولایت که زنداییت مینا گوشیشو ریجک کرد و مامانی هم سریع به آژانس زنگ زد و رفتن به ترمینال غرب (بماند که من ساعت 1 بیلیط رزو کرده بودم و نرسیدیم و برای ساعت 2 گرفتم و بابام هم رفت نماز خوند و بهم گفت نمی یای نماز بخونی که من گفتم نه بیرون نمی تونم و سختمه و تازه برسیم ولایت نماز قضا نمیشه و بابام هم رفت نماز بخونه و منم به داداش اسماعیلم زنگ زدم که داریم می یاییم ولایت و اول فکر کرد که تنها می یام بعد گفتم که نه با آقای پدر می یام و گفت خوش اومدین و رسیدین خبرم کن بیام دنبالتون بریم خونه گفتم باشه و خداحافظی کردم ) و ساعت 2 شد و مامانی با بابابزرگت سوار اتوبوس شدن و مامانی به زندایی اکرم زنگ زد و گفت که سوار اتوبوس شدیم و داریم می یاییم ولایت  شما که نیومدین آخرش داریم می یاییم که خیلی تعجب کرد و گفت داداش ابراهیم ماشینش خراب شده خواستین برسین زنگ بزن داداش ابراهیمت براتون آژانس بگیره و بیاد دنبالتون و مامانی هم گفت که به داداش اسماعیل زنگ زدم و اون قراره بیاد دنبالمون و گوشی رو قطع کرد اتوبوس راه افتاد و قریب به 3ساعت و 45 دقیقه رسیدیم به ولایت و دایی اسماعیلت اومد دنبالمون و وقتی مامانی دید که پسر دایییت بنیامین پشت ماشین خوابیده و مامانی با دیدنش کلی قربون صدقش رفت و گرفتش تو بغلش و اونم چقدر ناز خوابیده بود تا رسیدیم خونه دایی ابراهیمت و زندایی اکرم هم ازمون استقبال کرد و پسر داییت بنیامین هم از خواب بلند شد و کلی شیرین زبونی کرد برای خودش (الهی عمه قربون اون شیرین زبونیات بره که همش عمه عمه صدا می کنی عاشقتم بغل) خب جونم برات بگه که اون روز رو موندیم خونه دایی ابراهیمت و کلی هم زندایی اکرم برامون زحمت کشید که دستش درد نکنه اما یه حرفی به مامانی زد که یکم مامانی ناراحت شد اما به رویه خودش نیاورد و اون حرف این بود که وقتی خواستین بیان ولایت شب قبلش خبربدین ممکنه ماها اون موقع خونه نباشیم آخه دایی اسماعیلت عروسی دعوت بودن و ما مجبور شدیم بریم خونه دایی ابراهیمت و پسرداییت یوسف هم اومد خونه دایی ابراهیمت و با پسرداییت یاشار کامپیوتر بازی می کردن و شب رو موند پیشمون و پسرداییت یاشار به سن تکلیف رسیده و برای خودش مردی شده و چقدر ناز نماز می خوند که مامانی دوست داشت همونجا بخورتش (کاش مامانی هم بتونه تو رو اونجوری بزرگ کنه که بتونی نمازتو با اشتیاق بخونی نه اینکه فقط یدک بکشی به امید اون روزمتنظر)بالاخره اون شب گذشت و فرداش بابابزرگت از صبح علل طلوع بیدار شد و مامانی رو بیدار کرد و گفت پاشو حاضر شو بریم ولایت اصلیمان الان داداش ابراهمیت داره می ره ماهم باهاش بریم خلاصه نذاشت مامانی بدبخت بخوابه و بیچاره مامانی هم بلند شد از خواب و دید که دایی ابراهیمت زنگ زد به آژانس چون دیرش شده بود و فت و مامانی هم دید که دایی ابراهیمت رفت  گرفت خوابید تا 10 صبح و بعد بیدار شد و  مشغول خوردن صبحانه شد و دیگه تقریبا ظهر شده بود و بابابزرگت شروع کرد عین بچه هابهونه کردن که بریم ولایت اصلیمان و زندایی اکرمت گفت حالا ناهار بخورید بعد و به زور تونستیم بابابزرگ بیشفعالتو خندونکنگهش داریم خلاصه ناهار رو خوردیم و بابابزرگت شروع کرد که خانمان در تهران خالیست و هیچ همسایه ای نداریم و ممکن هست که دزد بیاد و باید سریع بریم ( آخه خونه جدیدمان نوساز هستش و جز ما کسی تو ساختمان نیست (آخر شهامت ))بعد مامانی احساس کرد که بابابزرگت واقعا دلش برای باغ انگورش تنگ شده آره فنچول مامانی ما تو ولایت چندتا باغ انگور داشتیم و وقتی مامان بزرگت زنده بود از انگورای باغ برامون شیره انگور درست می کرد (یادش به خیر و خوش اون روزها غمناک)چندتاییشو فروختیم و یه دونش که بابا بزرگت با دستای خودش کاشته مونده و می خواست بره به اون باغ انگوره سربزنه خلاصه هرچقدر اصرار کردن که بمونید نشد و پسرداییت یاشارم هم ناراحت شد و نمی ذاشت مامانی بره و بابابزرگت یه داد بزرگ هم سرمامانی که مامانی بدبخت هم جرفی نزد و با دلخوری سوار آژانس شد و راهی ولایت اصلیمان شدیم .


پ ن : دوستان گرامی این پست به ادامه مطلب ختم می شود و دیدن آن خالی از لطف نیست چشمک

رسیدیم قرار شد بریم خونه دایی اسماعیلت   آخه خونمان در ولایت خیلی وقت بود که کسی توش نرفته بود و بدجوری پر خاک وخل بود و اصلا نمی شد که پامون رو بذاریم مامانی هم زنگ خونه دایی اسماعیلتو زد و کسی در رو باز نکرد ومامانی هم با خودش فکر کرد که زندایی مینا یا خوابه یا خونه نیس که پسردایی یوسفت که کنار مامانی بود رفت از دایی اسماعیلت کلید رو گرفت و مامانی هم با پسردایی یوسف رفتش داخل خونه و بعد دید که زندایی مینات می خواسته پسرداییت بنیامین رو بخوابونه و در واقع حال نداشته بیاد در رو باز کنه و مامانی هم احساس کرد که زندایی مینات هم خوشش نیومد که ما اونجوری رفتیم خونشون حالا بگذریم خلاصه جونم برات بگه که مامانی هم با کلی ذوق رفت سراغ پسرداییت بنیامین و کلی براش قربون صدقه رفت و گرفت بغلش که یه لحظه مامانی هم تو رو تو بغلش تصور کرد و کلی بهش آرامش داد

پسندها (12)

نظرات (24)

مامان علی مردان
16 شهریور 94 11:51
سلام هدیه جون شرمنده هنوز تکمیل نشده خوندم اما دلم طاقت نیاورد عزیزم خوب زودتر اجازه بده باباجونش بیاد تا فسقل خان هم بیاد دیگه ما هم بدتر از توهستیم خیلی متظریم جفتشون رو ببینیم تولد هم مبارک
هدیه
پاسخ
سلام زینب جان خوبی عزیزم بازم منو با کامنتای پرمهرت شرمنده کردی ببخش این مدت نتونستم بیام و به وبت سربزنم انشالله سرفرصت خدمتتون می رسم این چه حرفیه عزیزم اشکالی نداره چشم حتما هر چی خدا بخواد مرسی از تبریکت نازنینم
دوست محيط زيست = گلبرگ
20 شهریور 94 21:42
سلام مامان ني ني كوچولو دوست دارين ني ني تون از همين الان طرفدار محيط زيست باشه؟ شما مي تونيد توي وبلاگ من عضو بشيد تا بتونيد تماممممممممممم نكات حفاظت از محيط زيست رو بدونيد و با حيوانات آشنا بشين.تازه سر هر ماه هم يك قرعه كشي دارم. جايزه اش چيه؟ شانستون بش بيوفته مي فهمين!♥
هدیه
پاسخ
سلام عزیزم خیلی خیلی خوش آمدین به کلبه درویشی من دوستم گلم متاسفانه من هنوز این توفیق رو پیدا نکردم که بشم مادر ممنونم از لطف و محبتون در ضمن ممنونم از اطلاع رسانیتون
اورانوس
21 شهریور 94 0:40
سلام هدیه جان،خیلی وقت بود نیومده بودم ،برات آرزوی آرامش و شادی دارم
هدیه
پاسخ
سلام اورانوس جان خوبی عزیزم اشکالی نداره منکه از کسی توقعی ندارم نازنینم اگه هم سر می زنید واقعا بهم محبت دارید عزیزم ممنونم از دعای خیرتون منم برای شما از خداوند مهربان لحظه هایی توام با آرامش رو خواستارم
همراه رایانه
21 شهریور 94 13:46
همراه رایانه مرکز پاسخگویی مشکلات رایانه ای تلفن تماس از طریق خط ثابت : 9099070345 www.poshtyban.ir
هدیه
پاسخ
ممنونم از اطلاع رسانیتون
مامان اعظم
21 شهریور 94 16:38
سلام هدیه جون چه خاطره ی جالبی بود عزیزم من یه سوال تو بخش پرسش و پاسخ مطرح کردم اگر امکان داره میای ببینی ؟و نظرت رو بگی بهم خیلی حیاتیه و واقعا نمی دونم چکار کنم که بعد پشیمون نشم ممنون
هدیه
پاسخ
سلام اعظم جان خیلی خیلی خوش آمدین به کلبه درویشی من دوستم این نظر لطف شماست اما متاسفانه فرصت نکردم کاملش کنم که در فرصت آتی تکمیلش می کنم چشم حتما مایه افتخارمه که بتونم کمکتون کنم
هليا
22 شهریور 94 0:02
____________$$$$$$___$$$$$$$$$$$$ ___________$$$$$$$$$$$$___$$$$$$$$$$ _________$$$$$$$$$$$$$____$$_$$$$$$$ ________$$$_$$$$$$$_$$___$$$$$$$$$$$ _______$$$$_$$$$$$$$$$$$_$$$$$$$$$$$ ________$$$$_$$$$$$$$$$$_$$$$$$$$$$ _________$$$___$$$$$$$$___$$$$$$$ ______$$$$$$_____$$$$_________$$$ ________$$_______$$$_________$$$$$ ______________$$$$$$$_______$$$$$$$ _____________$$$$$$$$$_____$$$$$$$$$ _____________$$$$$$$$$____$$$_$$$$$$ ____________$$$$$_$$$$____$$$$_$$$$$$ ____________$$$$$$$$$$____$$$$$_$$$$$ __________$$$$_$$$$$$$____$$$$$$_$$$$ _________$$$$_$$$$$$$$____$$$$$$$_$$$$ _________$$$_$$$$$$$$_____$$$$$$$$$$$$ ________$$$_$$$$$$$$______$$$$$$$$$_$$$ _______$$$$$$$$$$$$________$$$$$$$$$$_$$ ســـــــــــــــــــــلام خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوبی؟؟ آپــــــــــــــــــــــــــــــــــم بـــــــــــــــــــــــــــدو بیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا منتظر حظورت تو وبم هستم منتظرتم هااا هليا جون
هدیه
پاسخ
سلام هلیا جان خیلی خیلی خوش آمدین به کلبه درویشی من دوستم چشم در اولین فرصت بهتون سرخواهم زد
همراه رایانه
23 شهریور 94 10:24
همراه رایانه مرکز پاسخگویی به مشکلات رایانه و اینترنت شماره تماس با تلفن ثابت سراسر کشور :9099070345 برای اطلاعات بیشتر به سایت همراه رایانه مراجعه فرمایید. www.poshtyban.ir
هدیه
پاسخ
ممنونم از اطلاع رسانیتون
مامان و بابایی دخمل بلا
24 شهریور 94 2:32
سلام هدیه جان عزیزم , دوست خوبم عزیز دلم بابت کامنتت در وبلاگ دخملی ما و لطف و محبتت واقعا ممنونم ... باز هم پیشمون بیا ... خوشحالم میکنی ... برات آرزوی بهترینها رو دارمممممممممم به حق این روزهای عزیز .... دوستت دارم و میبوسمت ...
هدیه
پاسخ
سلام مامان خانمی گل خواهش می کنم این چه حرفیه عزیزم خوشحالم که کامنتم باعث خوشحالی دوست خوبمون شده چشم حتما بازم پیشتون می یام ممنونم از دعای خیرتون و منم برای شما آرزوی بهترین ها رو دارم منم دوست دارم مراقب خودتون باشید
اورانوس
25 شهریور 94 18:36
سلام هدیه جون ،خوبی؟خوشحال میشم بیای وبم نظر بدی ...
هدیه
پاسخ
سلام اورانوس جان خوبم مرسی شما چطورید عزیزم ؟ چشم در اولین فرصت بهتون سرخواهم زد نازننیم
حکیمه نیک بخت
25 شهریور 94 21:25
هدیه جان انقدرپستاروناقص ول نکن خانمی
هدیه
پاسخ
به به سلام حکیمه جان شما خیلی بهم لطف دارین چشم حتما ببخشید مدتیه حوصله نوشتن ندارم اما بازم سعی می کنم که مثل روال قبل بنویسم بازم مرسی از اینکه به کلبه درویشی من سرمی زنید دوستم
صدف
26 شهریور 94 10:41
سلام هدیه جان حالت چطوره ؟ بهتری ایشالا ؟ مشکلت حل شد ؟ چه خوب که به شهرتون سر زدید بعد از یکسال.
هدیه
پاسخ
سلام صدف جان خوبم مرسی از احوالپرسیتون شما چطورید خوبید نازننیم ؟ شکرخدا یکم بهترم اما دارم به عمل فکر می کنم و منتظرم بابا عمل کنن و یکم وضعشون بهتر شه و خودم برم زیر تیغ عمل توکل بخدا آره واقعا خیلی دلم تنگ شده بود و مخصوصا که بعد یکسال رفتم مزار مادرم و کلی باهاش دردودل کردم ممنونم از حضورتون در کلبه درویشی من دوستم و از محبتت ممنونم نازنینم
مامان و بابایی دخمل بلا
27 شهریور 94 11:20
سلام هدیه جان گلم ممنون از حضورت و کامنت پر از مهر و محبتت در وبلاگ ما ... عزیز دلم شما از امروز جزء لینک دوستان ما شدی ... میبوسمت دوست خوبم ...
هدیه
پاسخ
سلام گلم خواهش می کنم انجام وظیفه بوده نازنینم و خوشحالم که کامنتم باعث خوشحالیتون شده دوستم مرسی از محبتت و مایه افتخارم هستش که جز دوستان خانم گلی مثل شما باشم و منم با افتخار شما رو لینک می کنم منم می بوسمتون و مراقب خودتون باشید
تک دختر مامانش(kosar)
27 شهریور 94 13:08
سلام خاله هدیه کجایید کم بیدایید؟؟!!!!
هدیه
پاسخ
سلام کوثرجان عزیزم من به علت مشغله هایی که برام پیش اومده خیلی نمی تونم مثل قبل فعال باشم تو فضای مجازی مرسی از محبتت که نبودمو حس کردین و جویای احوال من بودید نازنینم مرسی از حضورت دوستم
هليا
28 شهریور 94 12:10
خواهش مي كنم خانم جان تو هم هميشه موفق باشي
هدیه
پاسخ
ممنونم به همچنین
ماناز
29 شهریور 94 22:05
دوست عزیزم سلام من کمابیش خواننده وبلاگ شما هستم هر چند نظر نمی گذارم اما خیلی دوست داشتم که این صحبت را به شما بگویم .من دوران مجردی خیلی خوبی داشتم دیپلم که گرفتم برای قبولی دررشته مورد علاقه ام دوسال تمام خواندم تا به ارزویم رسیدم ولی شهرستان قبول شدم ورفتم در ان جا هم دوری از خانواده وغربت ازارم میداد ولی مانع خوشی هایم نمیشد هیچ وقت یادم نمی امد که خودم را جای متاهل ها گذاشته باشم با مجردها نشست وبرخاست داشتم متا هل ها هم با خودشان بودند معتقد بودم هر چیزی جایگاه خودش را دارد الان هم با وجود گذشت سالها وبا داشتن دو بچه وداشتن همسر تحصیلکرده وبسیار خوبم که انسان فوق العاده ای است وفرزندان دوست داشتنی ام وزندگی ارامم ، هنوز به ان دورانها فکر میکنم وبا خاطرات شیرین ان روحم شاد می گردد .اینها را گفتم تا بگویم که دوران مجردی هم خودش عالمی دارد وقتی کسی ازدواج میکند بار سنگینی روی دوشش قرار میگیرد .دیگر زمان دست خودت نیست که برایش تصمیمی بگیری به طور کلی باید واقف خوبی باشی . ببخشید برایم جالب است که میبینم شما این گونه مینویسید فکر میکنم حتما برای خود دلیلی دارید که من از ان بی اطلاعم .ولی این دوران هم شیرین های خاص خودش را دارد قدر ان را بدانید.
هدیه
پاسخ
سلام ماناز جان خیلی خیلی خوش آمدین به کلبه درویشی من دوستم صحبتاتون درست و قابل تامل است و خیلی هم خوشحالم که زندگی خوبی دارین و از همه مهمتر گذشته خوبی که ازش به خوبی یاد می کنید همانطور که خودتان می دانید هرکسی در زندگی یکسری مشکلات رو به ناچار به یدک می کشد من هیچ وقت نخواستم کسی جای من باشد چون تحمل هر کس مختص خودش است و براساس آن آزمایش می شود و هرکس براساس توان خودش این آزمایش الهی رو پاسخگو هست عزیزم شرایط شما با من فرق داشته و دارد همه این مسائل رو می دونم که زندگی متاهلی مسائل خاص خودش را دارد اما زندگی مجردی من هم خوشی توش نیست اگه هم بخوام نیست من تا چشمو باز کردم و خودمو شناختم و مادرم فوت کردن و یه مدت هم تنها تو تهران زندگی کردم و زیر دین خواهرم بودم و هستم که این منو خیلی عذاب می ده و مجبورم حرفای تلخشو تحمل کنم و دم نزنم و اینا به کنار از همه مهمتر احساس تنهاییم که قریب به 6 ساله دامنگیرم شده و دلم یه همزبون می خواد مشکلات اونقدر زیاده هستش که همه رو بخوام اینجا بنویسم بیشتر از یه کتابه درضمن علت نوشته های من به این سبک مربوط به قوانین سایت و احساساتمه که بانوشتنشون واقعا خودمو آروم می کنم و یه وقت برگردم و بخونمش و یادم نره کی بودم و چی شدم بازم ممنونم از شما دوست عزیز
نسترن
30 شهریور 94 10:00
سلام عزیزم باتبادل لینک موافقی؟
هدیه
پاسخ
سلام نسترن جان خیلی خیلی خوش آمدین به کلبه درویشی من دوستم چرا که نه این مایه افتخارمه که دوستای خوبی مثل شما بنده حقیر رو قابل دونستن و جز دوستاشون قرار دادن منم با افتخار لینکتون می کنم با ما بمان رفیق
نسترن
1 مهر 94 15:58
باافتخارلینکتون کردم خانمی
هدیه
پاسخ
ممنونم از لطفتون دوستم
مامان علی مردان
4 مهر 94 7:52
سلام عزیزم خوبی انشااله.خوشحال میشم.این چه حرفیه عزیزم امیدوارم زودتر خوب بشی طب سنتی دیر جواب میده.اما حتما جوابش مثبت.انشااله که خیره. عزیزم فقط ناامید نشو و تا آخرش ادامه بده دوره درمان کامل کن. راستی نظرت که درمورد عمل نوشته بودی رو تایید نکردم.گفتم شاید یادت رفته خصوصی کنی.فدات شم
هدیه
پاسخ
سلام گلم شکرخدا خوبم و ممنونم از احوالپرسیتون بله همینطوره که شما می گید و شکر خدا بابا با طب سنتی داره جواب می گیره و من از این بابت خیلی خوشحالم براشون و خودمم درمان رو شروع کردم و توکلم به خداست انشالله خدا خودش بهم صبر رو بده تا بتونم دوره درمان رو کامل کنم اشکالی نداره من اگه بخوام خصوصی بگم حتما خصوصیشون می کنم نازنینم چه خوب پس مایه افتخارمه که خانم گلی مثل شما دوست بنده حقیرباشه از لطفت سپاسگذارم زینب جان امیدوارم بتونیم دوستای خوبی برای همدیگه باشیم
ماناز
4 مهر 94 8:28
دوست عزیزم سلام درپاسخ به نظر شما عرض کنم که دوران مجردی ومتاهلی از دوسنخ جدا هستند نمی توان گفت ونباید این انتظار را هم داشت که کمبودهای مجردی را با متاهل شدن قابل جبران کردن دانست .گاهی برعکس ازدواج ومخصوصا نامناسبش باری مضاعف به مشکلات قبلی وکمبودها وخلاهای مجردی تحمیل میکند .از خداوند می خواهم که شما با یک انسان واقعی زیر یک سقف بروید که بتواند همه مشکلات قبلی را برایتان جبران کند.وهمیشه بهترین ها برای شما رقم بخورد.باز هم ممنونم که به وبم امدید وانجا هم پاسخم را دادید.ببخشید قصد نگران کردن ونا امید کردن شما را ندارم ولی خوب روی واقعی زندگی را هم باید به بیان احساسات امیخت.تا حاصلش بهتر شود.
هدیه
پاسخ
سلام ماناز جان اول از شما ممنونم که پاسخ بنده حقیر رو ملاحظه کردین از لطفتون سپاسگذارم چی بگم والا همه اینا رو می دونم و بهشون خوب واقفم اما یه امیدی تو دلم هست و اون امید بخدا که می دونم یه جوری اجر این تحمل و صبرمو بهم می ده و خودش تو قرآن گفته هر سختی ای آسونی هم هست من دنبال اون آسونیم و نمی دونم کی می رسه رویه واقعی زندگی طعمی از احساسات نبرده و من هرچی می کشم از این احساسمه درضمن شرایطی که به ناچار بهم تحمیل شد قبول کردم که این وضعمه یعنی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم بازم ممنونم از حضورتون در کلبه درویشی من دوستم
مامانی طهورا
5 مهر 94 9:59
مژده مژده مژده كلكسيوني از به روز ترين و شيكترين لباسهاي بچه گانه براي فرزندان نازنين و شيك پوش شما لباسهاي مجلسي دخترانه / پسرانه/ نوزادي ستهاي خوشگل دخترانه/ پسرانه/ نوزادي لباس مناسب براي انواع تم هاي تولد شلوار / لگ / تايت /و جوراب شلواريهاي بسيار شيك كفش مجلسي / اسپورتي / كتوني / بوت دامنهاي رنگي رنگي و تور تور ستهاي بافتني نوزادي در انواع و مدلهاي زيبا مناسب آتليه كاپشن / سوشرت / پالتو/ كلاه تاپ/ بلوز/ لباس راحتي/ لباس خواب و در نهايت تمامي آن چيزهايي كه آرزويش را داشتيد :princess: دوستان اين شماره من تو تلگرامه بهم پي ام بدين تا تو گروهم ادتون كنم ٠٩٣٠٩٢٣٥١٨٥ پيشنهاد ميدم اين فرصت بينظير رو از دست نديد ادمين گروه پوشاك بِيبي شيك
هدیه
پاسخ
سلام مامان طهورا ی نازنین خیلی خیلی خوش آمدین به کلبه درویشی من دوستم ممنونم از اطلاع رسانیتون
❀عـســـل❀
7 مهر 94 6:27
سلام ..... من اومدمممم
هدیه
پاسخ
سلام عسل جان خوش اومدی عزیزم
مامان ریحانه
9 مهر 94 19:05
عید است و هوا شمیم جنت دارد نام خوش مصطفی حلاوت دارد با عطر گل محمدی و صلوات این محفل ما عجب طراوت دارد عید سعید غدیر خم مبارک باد
هدیه
پاسخ
به به چقدر زیباست و ممنونم از شعر زیباتون و منم تبریک می گم این عید رو به شما دوست عزیز
اورانوس
9 مهر 94 23:54
عیدت مبارک دوست گلم از حظورت تو وبلاگم خوشحال میشم....
هدیه
پاسخ
ممنونم اورانوس جان عید شما هم مبارک نازنینمچشم در اولین فرصت بهتون سرمی زنم عزیزم
اورانوس
26 مهر 94 1:20
سلام،هدیه عزیز چه خوب شد که اومدی من امروز تکمیل شده متنت خوندم ،خوشحال میشم بیای وبم و واسم نظر بدی
هدیه
پاسخ
سلام اورانوس جان ممنونم از لطفت و متاسفانه متنم هنوز تکمیل نشده نازنینم ادامه دارد اما مدتیست که حال نوشتن ندارم و انشالله در فرصت آتی حتما خواهم نوشت از شما هم ممنونم که به کلبه درویشی منم سرمی زنید دوستم چشم حتما بهتون سرخواهم زد