رفتن به ولایت
سلاممممممممممممممم به فنچول مامانی چطوری عزیزدلممممممممممممممممم ؟ دل مامانی برات لک زده کی می شه بیای پیشمو منم تا می تونم حسابی بخورمت . نمی دونم چی شده که عشق بهت تو وجودمامانی خیلی پررنگ شده اینقدر پررنگ شده که حتی مامانی یه بچه کوچولو می بینه حتما باید از مادرش اجازه بگیره و بغلش کنه ( معلومه اوضام خیلی وخیمه خدا به خیر کنه ) . الهی قربونت برم که نفسم به نفست بنده به اون چشمای نازت که وقتی ناز می خوابی و مامانی هم با عشق بهت نگاه می کنه . عزیز مامان مامانی بعد یه سال تونست بره ولایت البته اونم یهویی و اتفاقی شد که ماجرا از این قبیل بود چند روز قبل رفتن مامانی با بابابزرگت به ولایت تک خاله ای ما رو به شام دعوت کرد و مامانی و با بابابزرگت رفتن به مهمونی خونه تک خاله ای . وقتی رسیدیم خونه تک خاله ای یه دفعه تک خاله ای مامانی رو صدا کرد و گفت که دو روز دیگه تولد عمو علیرضاست و تک خاله ای هم شام رو به مناسبت این تولد تدارک دیده و عمدا هم به همه نگفته که یه وقت تو زحمت نیفتن بعدش گفت که ممکنه مامان و بابای عمو علیرضا براش کیک تولد بگیرن و کادو بیارن و منم از طرف شما یه پیراهن مارک خریدم که بدین بهش مامانی هم خب قبول کرد(خدا خیرش بده با این اوضاع نا بسامانه اقتصادی که من دارم از محل کارم اومدم بیرون و دنبال کارمی گردم ) بعد کلی منتظر موندن که خانواده عمو علیرضا هم سربرسن ( عادت دارن دیر بیان حتی این دیراومدنشون تو عقد پسرشون واقعا تابلو بود خیلی جالب بود خانواده عروس از شهرستان که اومده بودن و یه ساعتی بود که منتظر دامادو خانواده داماد بودند که بیان و خطبه عقد خونده بشه حالا بماند که داداشام شوخیشون گرفته بود و می گفتن داماد پشیمون شده یا می گفتن حالا ما زود اومدیم یعنی اینکه دخترمون رو دستمون مونده و خیلی شوخیای دیگه که جز اعصاب خوردی برای عروس خانم نداشت ) ساعت 10 شد و بالاخره عمو علیرضا اومد خونه و خانوادشم اومدن و اون شب تا حدودی خوش و خرم تموم شد و مامانی هم به ظاهر کادویی که خریده بود رو آورد و داد و به دروغ گفت که بابابزرگت گرفته و بابابزرگت بنده خدا هم آج و واج مونده بود و خدا خیرش بده که چیزی نگفت و ساعت شد 2 نصفه شب و مامانی و بابابزرگت هم برگشتن خونه و مامانی هم خواست بخوابه که ساعت شد 3 (آخه باید حتما تلگرام چک بشه و از همه مهمتر وب نازگلش ) و خوابید و حدود ساعت 10:30 بود که مامانی با صدای تلویزیون که بابابزرگت عادت داره برای بیدار کردن مامانی استفاده کنه اونم شبکه قرآن و صدای قرآن وقتی مامانی بلند شد و آماده شد برای صبحونه خوردن که بابابزرگت گفت که از کیه دارم صدات می کنم چرا جواب نمی دی بریم ولایت و مامانی هم تعجب کرد و رو هوازد و گفت باشه و زنگ زد به تک خاله ای و گفت ما داریم می ریم ولایت حواست به خونمون باشه (خب دیگه در عالم همسایگی اینجور کارا باید بشه دیگه ) هیچی دیگه مامانی سریع کاراشو کرد و بابابزرگت هم حاضر شد و مامانی هر چقدر خواست که به زنداییت زنگ بزنه بگه که داریم می یاییم ولایت که زنداییت مینا گوشیشو ریجک کرد و مامانی هم سریع به آژانس زنگ زد و رفتن به ترمینال غرب (بماند که من ساعت 1 بیلیط رزو کرده بودم و نرسیدیم و برای ساعت 2 گرفتم و بابام هم رفت نماز خوند و بهم گفت نمی یای نماز بخونی که من گفتم نه بیرون نمی تونم و سختمه و تازه برسیم ولایت نماز قضا نمیشه و بابام هم رفت نماز بخونه و منم به داداش اسماعیلم زنگ زدم که داریم می یاییم ولایت و اول فکر کرد که تنها می یام بعد گفتم که نه با آقای پدر می یام و گفت خوش اومدین و رسیدین خبرم کن بیام دنبالتون بریم خونه گفتم باشه و خداحافظی کردم ) و ساعت 2 شد و مامانی با بابابزرگت سوار اتوبوس شدن و مامانی به زندایی اکرم زنگ زد و گفت که سوار اتوبوس شدیم و داریم می یاییم ولایت شما که نیومدین آخرش داریم می یاییم که خیلی تعجب کرد و گفت داداش ابراهیم ماشینش خراب شده خواستین برسین زنگ بزن داداش ابراهیمت براتون آژانس بگیره و بیاد دنبالتون و مامانی هم گفت که به داداش اسماعیل زنگ زدم و اون قراره بیاد دنبالمون و گوشی رو قطع کرد اتوبوس راه افتاد و قریب به 3ساعت و 45 دقیقه رسیدیم به ولایت و دایی اسماعیلت اومد دنبالمون و وقتی مامانی دید که پسر دایییت بنیامین پشت ماشین خوابیده و مامانی با دیدنش کلی قربون صدقش رفت و گرفتش تو بغلش و اونم چقدر ناز خوابیده بود تا رسیدیم خونه دایی ابراهیمت و زندایی اکرم هم ازمون استقبال کرد و پسر داییت بنیامین هم از خواب بلند شد و کلی شیرین زبونی کرد برای خودش (الهی عمه قربون اون شیرین زبونیات بره که همش عمه عمه صدا می کنی عاشقتم ) خب جونم برات بگه که اون روز رو موندیم خونه دایی ابراهیمت و کلی هم زندایی اکرم برامون زحمت کشید که دستش درد نکنه اما یه حرفی به مامانی زد که یکم مامانی ناراحت شد اما به رویه خودش نیاورد و اون حرف این بود که وقتی خواستین بیان ولایت شب قبلش خبربدین ممکنه ماها اون موقع خونه نباشیم آخه دایی اسماعیلت عروسی دعوت بودن و ما مجبور شدیم بریم خونه دایی ابراهیمت و پسرداییت یوسف هم اومد خونه دایی ابراهیمت و با پسرداییت یاشار کامپیوتر بازی می کردن و شب رو موند پیشمون و پسرداییت یاشار به سن تکلیف رسیده و برای خودش مردی شده و چقدر ناز نماز می خوند که مامانی دوست داشت همونجا بخورتش (کاش مامانی هم بتونه تو رو اونجوری بزرگ کنه که بتونی نمازتو با اشتیاق بخونی نه اینکه فقط یدک بکشی به امید اون روز)بالاخره اون شب گذشت و فرداش بابابزرگت از صبح علل طلوع بیدار شد و مامانی رو بیدار کرد و گفت پاشو حاضر شو بریم ولایت اصلیمان الان داداش ابراهمیت داره می ره ماهم باهاش بریم خلاصه نذاشت مامانی بدبخت بخوابه و بیچاره مامانی هم بلند شد از خواب و دید که دایی ابراهیمت زنگ زد به آژانس چون دیرش شده بود و فت و مامانی هم دید که دایی ابراهیمت رفت گرفت خوابید تا 10 صبح و بعد بیدار شد و مشغول خوردن صبحانه شد و دیگه تقریبا ظهر شده بود و بابابزرگت شروع کرد عین بچه هابهونه کردن که بریم ولایت اصلیمان و زندایی اکرمت گفت حالا ناهار بخورید بعد و به زور تونستیم بابابزرگ بیشفعالتو نگهش داریم خلاصه ناهار رو خوردیم و بابابزرگت شروع کرد که خانمان در تهران خالیست و هیچ همسایه ای نداریم و ممکن هست که دزد بیاد و باید سریع بریم ( آخه خونه جدیدمان نوساز هستش و جز ما کسی تو ساختمان نیست (آخر شهامت ))بعد مامانی احساس کرد که بابابزرگت واقعا دلش برای باغ انگورش تنگ شده آره فنچول مامانی ما تو ولایت چندتا باغ انگور داشتیم و وقتی مامان بزرگت زنده بود از انگورای باغ برامون شیره انگور درست می کرد (یادش به خیر و خوش اون روزها )چندتاییشو فروختیم و یه دونش که بابا بزرگت با دستای خودش کاشته مونده و می خواست بره به اون باغ انگوره سربزنه خلاصه هرچقدر اصرار کردن که بمونید نشد و پسرداییت یاشارم هم ناراحت شد و نمی ذاشت مامانی بره و بابابزرگت یه داد بزرگ هم سرمامانی که مامانی بدبخت هم جرفی نزد و با دلخوری سوار آژانس شد و راهی ولایت اصلیمان شدیم .
پ ن : دوستان گرامی این پست به ادامه مطلب ختم می شود و دیدن آن خالی از لطف نیست
رسیدیم قرار شد بریم خونه دایی اسماعیلت آخه خونمان در ولایت خیلی وقت بود که کسی توش نرفته بود و بدجوری پر خاک وخل بود و اصلا نمی شد که پامون رو بذاریم مامانی هم زنگ خونه دایی اسماعیلتو زد و کسی در رو باز نکرد ومامانی هم با خودش فکر کرد که زندایی مینا یا خوابه یا خونه نیس که پسردایی یوسفت که کنار مامانی بود رفت از دایی اسماعیلت کلید رو گرفت و مامانی هم با پسردایی یوسف رفتش داخل خونه و بعد دید که زندایی مینات می خواسته پسرداییت بنیامین رو بخوابونه و در واقع حال نداشته بیاد در رو باز کنه و مامانی هم احساس کرد که زندایی مینات هم خوشش نیومد که ما اونجوری رفتیم خونشون حالا بگذریم خلاصه جونم برات بگه که مامانی هم با کلی ذوق رفت سراغ پسرداییت بنیامین و کلی براش قربون صدقه رفت و گرفت بغلش که یه لحظه مامانی هم تو رو تو بغلش تصور کرد و کلی بهش آرامش داد