سفرنامه نوروز 95
سلاممممممممممممممممممممم به فنچول مامانی سال 95 هم رسید مثل سالای گذشته شروع شد اما یه فرق اساسی داشت که با کلی گریه سوزناک و از ته دل برای مامانی شروع شد که به غمممممم بزرگی تبدیل شد و موضوع برمی گرده به شب عید که با تک خاله ای رفتیم بیرون که مامانی برای خودش مانتو بخره که برگشتنی تو کافی شاپ پامچال که نزدیکای خونه مامانی هستش رفتیم و سفارش دادیم یه چیزی برامون بیارن و تک خاله ای هم طبق معمول شروع کرد از تیپ و قیافه مامانی ایراد گرفتن و تیپ و قیافه دیگرون رو به رخ مامانی کشید که مامانی هم ناراحت شد و گفت به اینا نیست اگه خدا بخواد منم با این ظاهرم می رم سرخونه و زندگیم بعدش تک خاله ای خیلی حرف زشت و بدی به مامانی زد و مامانی هم خیلی ناراحت شد و اومد از کافی شاپ بیرون و کنار ماهی ها وایساد تا تک خاله ای هم بیاد و راهی خونه شیم مامانی خیلی ناراحت شد و دلش بدجوری شکست یکم خرید کردیم و رفتیم خونه تک خاله ای آخه خونه تک خاله ای نزدیک خونه مامانی هستش و یه کوچه ازهم فاصله دارن و وقتی رفتیم باهم خونه تک خاله ای که تک خاله ای شروع کرد و کلی غر زد به مامانی و هرچی دلش خواست گفت به مامانی و مامانی هم کلی گریه کرد و با چشمون گریون گفت که دنیا اینجوری نمیمونه و بالاخره یکی پیدا میشه بهت این حرفا رو بزنه و تک خاله ای هم گفت که مگه من مثل تو ام آویزون کسی باشم اینقدر خرجت کردم به گوسفندم می دادم اینقدر برام فایده داشت این حرفا رو می شنید مامانی و تا مغز و استخون می سوخت کلی شوهرشو به رخ مامانی کشید و گفت می ترسم دست شوهرمو بگیرم بیارم خونه پدرم (حالا فرداش سال تحویل میشه و سال جدید شروع میشه سالی که چقدر ذوق داشتم بعد هفت سال سفره هفت سین بچینم و برای خودم سبزه کاشتم با چه ذوقی خونه تکونی کردم ) هی گفت و به مامانی غر زد بماند که بابابزرگت نذاشت بقیه خونه تکونیم رو انجام بدم و برای ذره ذره خونه تکونی حرف شنیدم و همه ذوق مامانی کور شد و بیشتر پی به تنهاییش می برد (خیلی بده آدم تو خونه پدرشم احساس زیادی کنه و تنها باشه ) خلاصه تک خاله ای هرچی دلش خواست به مامانی بدبختت گفت تا اینکه یه حرفی زد که مامانی که اصلا کسی رو نفرین نمی کرد و همیشه دعای خیر برای همه می کرد حتی دشمنش از خدا خواست اون شب که یکی پیدا شه و این حرفا رو دوباره به خود تک خاله ای بزنه درواقع مامانی نفرینش کرد با اینکه برخلاف میلش بود اما نفرینش کرد بماند که اون شب تک خاله ای زد تو دهن مامانی و این کارو چندبار تکرار کرد درواقع کار همیشگیشه و عادت داره با چشمان گریون مامانی رو از خونش بدرقه کنه اون شب با چشمان گریون مامانی اومد خونه و تا صبح خونه رو تمیز کرد با بغضی که گلوش بود و به زور اشکاشو نگهه داشته بود و آخرش به بابابزرگت گفت که تک خاله ای چیا بهش گفت بغض مامانی ترکید و به بابابزرگت گفت : گفت که تک خاله ای گفتش ..... بعد گفت که همه نگرانن که من برم سرسفرشون و من بمیرم و برم کنار جوب بخوابم و از گرسنگی بمیرم تا اینکه سفره هیچکدومشون بشینم و بابابزرگت هم ناراحت شد و گفت که ناراحت نباش من کاری می کنم برات که محتاج هیچ کدومشون نشی بعد مامانی گفت که هیچ کسی تا حالا ازدواج نکرده که خواهر من ازدواج کرده و شوهرشو و خودشو به رخ من می کشه و اون حرف زشتی که تک خاله ای به مامانی زده بود بدجوری دل مامانی رو سوزند و مامانی تا صبح خونه رو تمیز کرد و با چشمان گرون خوابید و حتی برای سال تحویل هم بلند نشد و بعد گوشی بابابزرگت زنگ زد و مامانی با صدای زنگ تلفن بلند شد و شنید که دایی مهدیت با خانمش و دوقولو ها راهی تهران شدن و دارن می یان خونمون که مامانی بلند شد و با دل گرفته رفت بیرون و خریداشو کرد و اومد خونه و شروع کرد به ناهار گذاشتن و حاضر کردن غذا که دایی مهدیت با خانواده رسید خونمون و مامانی هم سعی کرد نشون نده که چه اتفاقی افتاده و شروع کرد به احوال پرسی و خوش آمد گویی و یه چیزی خیلی برای مامانی عجیب بود و اونم رفتار بابابزرگت بود که عوض شده بود و مامانی متوجه شد که بابابزرگت چون تنهاست به مامانی گیر می ده و بحث و مجادله پیش می یاد خلاصه جونم برات بگه که مامانی یه هفته مهمون داشت و دایی مهدیت گفت که بیایین بریم مشهد و بابابزرگت قبول نکرد و گفت می ریم دوباره مریض می شم و دایی مهدیت هم گفت که هدیه بیاد که مامانی ته دلش خیلی می خواست بره مشهد پیش امام رضا کلی ام دلش تنگ شده بود برای امام رضا اما می ترسید و یه دلشوره ای افتاده بود تو دلش که هی با خودش می گفت اگه برم کسی نیست بعدش یه اتفاقی بیافته و تک خاله ای هم پوست مامانی رو هم بکنه کسی که از پشت پرده خبرنداشت و مامانی هم دید هفت ساله تهرانه و جاهای دیدنی تهران رو ندیده یعنی کسی نبوده که باهاش بره بیرون و باهاش احساس راحتی کنه و کلی بهش خوش بگذره که اومد به دایی مهدیت پیشنهاد داد و گفت که بریم جاهای دیدنی تهران رو ببینیم و دایی مهدیت هم قبول کرد و قرار شد بریم جاهای دیدنی تهران رو ببینیم که رفتیم اما مامانی هم ته دلش غم بود و داشت با خودش فکر می کرد چی می شد می رفت سرخونه و زندگیش و با دل خوش زندگیشو کنه همش می گفت مگه من از بقیه چی کم دارم که می رن سرخونه و زندگیشون و اونوقت من بیچاره باید تو خونه بابام اینقدر حرف بشنوم و برای بیرون رفتن باید سربار این و اون باشم و خیلی حرفایی که از ذهن مامانی رد می شد.
و تا اینکه اولین روز از بهار سال 95 راهی باغ پرندگان شدیم و جایی بود که مامانی چندسال پیش رفته بود و خیلی هم عوض شده بود و یه سرزمین شنی هم بهش اضافه شده بود که مامانی هم رفت و ازش کلی ام عکس انداخت آخه مامانی دوباره بعد مدتها تونست گوشی بخره و از گوشی قبلیش هم خبری نشد عکسای پایین حکایت از این ماجرا می کنه
دوستان عزیز و گرامی به علت زیاد بودن عکسا چندتایی انتخاب کردم و آپلود کردم باشد روزی که قسمت خودتان شود و بتونید برید و از نزدیک ببینید این آیات الهی رو
این عکس بالایی هم بیانگر فضای داخلی باغ پرندگان هستش امسال بهار هوای تهران خیلی خاص و دیدنی شده بود و بیشتر از همه مامانی عاشق فصل بهار شده بود
این عکس پایینی هم عکس مامانی هستش که خودشو خوشمل بانو صدا می کنه
عکس بالایی داخل یه محوطه ای هستش که طاووس رو نگهه می داشتن و خیلی جای با شکوهی بود
مامانی هم اونجا با گوشی که تازه خریده بود به دایی مهدیت گفت که ازش عکس بگیره جای با صفایی بود
این عکس بالایی مامانی با بابابزرگت هستش که تنها سایه سر مامانی و از خدا می خوام امیدمو ازم نگیره
این عکس بالایی هم دوقولوهای شیطون هستن که با ژست های جالبشون معمولا عکسا رو خراب می کردن
دو روزم رفتیم پارک ارم که جای بدی نبود و مامانی هم یکم که سرش خلوت می شد دوباره اون غم می اومد سراغش و هرکاری می کرد که از ذهنش بره نمی شد خیلی چیزا از ذهنش رد می شد و همش با خودش می گفت خدایاااااااااااااااااااااا تاکی باید خار بشم و این حرفا رو بشنوم بعد که سرش شلوغ می شد سعی می کرد که نشون نده که از درون داره داغون می شه و چه اتفاقی افتاده روز اول که رفتیم باغ وحش پارک ارم و مامانی زیاد ازش خوشش نیومد و دوقولوها هم اسرار داشتن که بریم قسمت شهربازی که بابابزرگت خسته شد و مجبور شدیم که برگردیم و یه روزدیگه رو به شهربازی اختصاص بدیم عکسای زیر حکایت از این ماجرا می کنه
اینجا دوقولوها (آریا و پوریا) دارن با دایی مهدیت و بابابزرگت به حیوونا نگاه می کنن
اینجا هم قسمت فضای سبز پارک ارم هستش که مامانی خیلی خوشش اومد و پیشنهاد داد که عکس بندازیم که طبق معمول دوقولوها یا ژست های نابشون عکسا رو خراب کردن
اینجا هم موقع برگشتن چون پای بابابزرگت درد کرد و خسته شده بود دایی مهدیت رفت با درشکه هایی که تو پارک بودن صحبت کرد و سوارش شدیم و راهی شدیم (چندساعت قبلش مامانی با زندایی پری و دایی مهدیت سوار ماشین برقی شدیم و کلی هم بهم خوش گذشت )
خب اینم به قول الهام خانم دو دو وسیله ای برای سرگرم کردن بچه ها اما ورژن جدیدش
روز بعدش مادرشوشو تک خاله ای دعوتمون کرد بیرون ناهار که رفتیم و اونجا هم چون دورو ور مامانی شلوغ بود تا یکم فراموش کرده بود که چه غم بزرگی داره و از تو داره می سوزه قرار شد که بریم سرخه حصار که چقدر مامانی تو دلش ذوق کرد آخه هروقت مامانی می ره پستای شیرین کاریهای علیرضا رو می خونه خیلی دلش می خواد که بره سرخه حصار اما چیکار کنه وقتی اختیار نداشته باشی همین میشه که زیاد مهم نیست که بعد مشخص شد که بریم بوستان شهدای گمنام که اول مامانی فکر کرد کهف الشهداست بعد تک خاله ای به مامانی گفت که نه اونجا نیست اما چندتا این بوستان شهدای گمنام داره که بعد خوردن ناهار راهی مزارشون شدیم و یه فاتحه ای هم نثار روحشون کردیم (که هرچه ماداریم از این شهدا داریم روحشون قرین رحمت الهی باشه )
اینم مزار چندتا شهدای گمنام
هوای بیرون عالی بود و مامانی هم خیلی ذوق می کرد که کوه نمایان بود و قلشو می تونستی ببینی
و هوای بهار عجیب دو نفره بود و مامانی نبود یار نازنینش رو بیشتر حس می کرد و یه حسرت بزرگی تو دلش بود
روز بعد به پیشنهاد مامانی رفتیم بوستان آب و آتش که سراز پل طبیعت در آوردیم هوا حسابی بارونی بود و یه چند دقیقه ای نشستیم تو ماشین تا بارون تا حدودی کم شد و راهی بوستان شدیم و رفتیم قسمت پل طبیعت که خیلی عالی بود و مامانی هم همچنان داشت به مردم که با عشقشون دارن سلفی میندازن نگاه می کرد جدیدا عکس سلفی مد شده مامانی هم چندتایی هم انداخته که عکسای زیر حکایت از این ماجرا می کنه
اینم پل طبیعت
روز بعدش که دقیقا روز آخری بود که دایی مهدیت با خانوادش مهمون مامانی بودن که زندایی پری گفت که بریم دربند که جای با صفایی هستش و راهی دربند شدیم و بابابزرگتم بنده خدا نیومد و گفت که خسته شدم و پاهام درد می کنه بارون هم همچنان می باره که راهی دربند شدیم و راهو گم کردیم که یه دفعه دیدیم داریم سراز فشن در می یاریم خخخخ که پرسون پرسون رسیدیم تجریش بعد هم رفتیم دربند جای باصفایی بود و کلی کیف می داد که با یارت بری و قدم بزنی اینجور جاها زمانی برای مامانی معنی داره که تو و بابایی باشید کنار مامانی و مامانی دیگه خودشو سربار یا آویزون ندونه که عکسای زیر حکایت از ماجرا می کنه
هوای تهران با بارندگی که در ایام عید داشت یا بقول دایی مهدیت مشکل بی آبی تهران حل شد با این پا قدمی که من داشتم
منظره اتاق مامانی هم خیلی خاص و دیدنی شده بود و مامانی هم عکسشو می ذاره اینجا
اینم سبزه های مامانی ببین چه مامانی با سلیقه داری
حالا بریم سراغ دایی هنرمندت به اسم دایی ابراهیمت که بابای یاشاره و برای ورودی ولایت یه سفره هفت سین با سفال درست کرده بود که عکسشو از طریق تلگرام برای مامانی فرستاد تا مامانی هم نشون بابابزرگت بده خیلی کار شیک و خاص شده عکس پایین حکایت از این ماجرا می کنه
ودر آخر عکس جوجوی عمه که الهی عمه قربونش بره که عید امسال میشه دومین عیدی هست که وارد خانواده نادری شده و عمه هدیه اشو از همه بیشتر دوست داره عمه هدیه ام عاشق بنیامینه
اینم سفره هفت سینی که بعد هفت سال باز شد
پ ن : دوستان گرامی دیدن پست سفرنامه نوروز 94 خالی از لطف نیست
دوستان گرامی دیدن پست سفرنامه نوروز 93 خالی از لطف نیست