دلتنگیای خوشمل بانودلتنگیای خوشمل بانو، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
خوشمل بانوخوشمل بانو، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

عزیزانم پس کی می یاین بی صبرانه منتظرتونم

سفرنامه مامانی 2

1392/4/14 15:28
نویسنده : هدیه
524 بازدید
اشتراک گذاری

حالا ادامه داستان

خونه اونقدر شلوغ بود که نگو مثل بازار شامی بود که آدم وقتی می رفت توش کلی از این وضعیت

می ترسید وتا جایی که مامانی تونست شروع کرد به مرتب کردن . می دونی فنچی مامان چرا خونه

بابا بزرگت خیلی بهم ریخته بود به خاطر اینکه بابابزرگت تنهاست و مامان بزرگت رفته پیش خدا و اون

بالا بالا هاست . حالا جونم برات بگه که تو حیاط خونه ی بابابزرگت یه درخت توت بود که مامانی

کلی ازش خورد وجای خالی بابایی و تو رو حسابی خالی کرد ومامانی تو دلش می گفت : ای کاش

عزیز دلم تو بغلم بود وبراش توت می کندم و می ذاشتم تو دهن قشنگش و لباش رنگ توت می گرفت و

کلی ناز می شد . از غذا دایی اسماعیلت با پسر داییت یوسف هم اومدن خونه بابابزرگت ویه راس رفتن

سراغ درخت توته تا تونستن خوردن . مامانی با خودش می گفت ای کاش بابایی و فنچی گلم هم اینجا

بودنو از این توته می خوردن

داستان ادامه دارد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)