سفرنامه مامانی 2
حالا ادامه داستان
خونه اونقدر شلوغ بود که نگو مثل بازار شامی بود که آدم وقتی می رفت توش کلی از این وضعیت
می ترسید وتا جایی که مامانی تونست شروع کرد به مرتب کردن . می دونی فنچی مامان چرا خونه
بابا بزرگت خیلی بهم ریخته بود به خاطر اینکه بابابزرگت تنهاست و مامان بزرگت رفته پیش خدا و اون
بالا بالا هاست . حالا جونم برات بگه که تو حیاط خونه ی بابابزرگت یه درخت توت بود که مامانی
کلی ازش خورد وجای خالی بابایی و تو رو حسابی خالی کرد ومامانی تو دلش می گفت : ای کاش
عزیز دلم تو بغلم بود وبراش توت می کندم و می ذاشتم تو دهن قشنگش و لباش رنگ توت می گرفت و
کلی ناز می شد . از غذا دایی اسماعیلت با پسر داییت یوسف هم اومدن خونه بابابزرگت ویه راس رفتن
سراغ درخت توته تا تونستن خوردن . مامانی با خودش می گفت ای کاش بابایی و فنچی گلم هم اینجا
بودنو از این توته می خوردن
داستان ادامه دارد