دلتنگیای خوشمل بانودلتنگیای خوشمل بانو، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
خوشمل بانوخوشمل بانو، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

عزیزانم پس کی می یاین بی صبرانه منتظرتونم

سفرنامه نوروز 93

سلام به عزیزم ، نفسم، میوه ی عمرم امیدوارم این سال جدید یکی از سال هایی باشه برای به پایان رسیدن چشم انتظاری مامانی و بابایی هم بیاد انشالله . عزیز مامان می خوام برات از سال جدید بگم . از جاهایی که با تک خاله ای و پدربزرگت رفتیم و یه جورایی تعطیلات نوروز رو سپری کردیم. نمی خوام بگم بهم خوش گذشت چون در ظاهر بهم خوش گذشت اما از درون نه ، برام هیچ جذابیتی نداشت. عزیز مامان قرار شد خونه گرفتن مجردی رو تویه فامیل علنی کنیم . چون مامانی با تک خاله ای تصمیم گرفتیم که پدربزرگت یه چندروزی بیاد تهران و باهم باشیم . وقتی پدربزرگت می یاد تهران همه می فهمند که ما خونه داریم و خوابگاه دانشجویی نیستیم . به پدربزرگت گفتیم وبا اومدنش به تهران کلی هم استقب...
24 فروردين 1393

سومین نامه به همسری عزیزم

سلام به گلم ، به نفسم، به عشقم واژه ای جز این در ذهن ندارم که نثارت کنم. سلام می کنم به کسی که 4 سال چشم انتظاری اش را می کشم واین چشم انتظاری آخر یک روز مرا از پا در می آورد. عزیزم کی می آیی دیگر طاقت دوریت را ندارم وانتظار مرا خسته کرده است. دلم نمی خواهد شکوه و شکایت کنم اما زبانم جزء شکوه وشکایت وگله چیز دیگری باز نمی شود. انتظار من دقیقا شده مثل انتظار زلیخا برای عشقش که یوسف نام داشت اما من نام تو را هم نمی دانم عزیزم با حرف هایی دلم را خوش می کنم وبا نوشتن نامه برای عشق خیالی ام  مرحمی برای زخم های دیرینه ی دلتنگیم می گذارم. اصلا دلم نمی خواهد بگویم خسته شده ام اما این خستگی را با اعماق وجودم حس می کنم قربانت ...
17 فروردين 1393

سال نو مبارک

سلامممممممممممممممممممممممم به همه دوستای عزیزم ویک سلام ویژه به نفسهای زندگیم سال نو رو به همتون تبریک عرض می کنم و امیدوارم سال خوبی برای همون باشه و در سال جدید همه از چشم انتظاری در بیان  
26 اسفند 1392

تبریک سال جدید

مانده تا برف زمین آب شود. مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر. ناتمام است درخت. زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد و فروغ تر چشم حشرات و طلوع سر غوک از افق درک حیات. مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سمبوسه و عید. در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف تشنه زمزمه ام. مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد. پس چه باید بکنم من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال تشنه زمزمه ام؟ بهتر آن است که برخیزیم رنگ را بردارم روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم. ...
26 اسفند 1392

داستان بچگی مامانی تنها 4

داستان ازاین قرار بود که بالاخره بابای من اجازه رفتن به مدرسه را به طور رسمی صادر کرد  ومنم با کلی خوشحالی و از همه بیشتر مادرم خوشحال شد ( آخه معلموم وقتی می دید که من هیچی  ندارم بهم مثل بدبخت بی چاره ها یه برگه آچار و مداد بهم می داد تا منم مثل بقیه بنویسم  ) ...
21 اسفند 1392

کسی من را نمی فهمد

  . . شبیه قطره باران که آهن را نمی فهمد دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد   نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت الفبای دلت، معنای نشکن را نمی فهمد   هزاران بار دیگر هم بگویی دوستت دارم کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد من ابراهیم عشقم ، مردم اسماعیل دلهاشان محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد   چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد دلم خون است ، تا حدّی که وقتی از تو می گویم فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد   برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم کسی من را نمی فهمد ،   کس...
19 اسفند 1392

تولد یک سالگی وب نازنینم

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام نفس دلمممممممممممممممممم دلم برات خیلی تنگ شده بود و با خودت اصلا حرف نزده بودم ببخش عزیز مامانی  داشتم اتفاقی متولدین امروز رو درتاریخ 1392/12/12 رو نگاه می کردم که یه دفه دیدم بلللللللللللله  عکسی که من برای وبم گذاشتمو گذاشتن و آشنایی من با نی نی وبلاگ رو جشن گرفتن و وقتی  دیدم کلی خوشحال شدم و با خودم گفتم خدایا یعنی میشه یه روزی منم مثل بقیه عکس خوشملمو  بذارم  پس عزیز دلمممممممممممممممممممم تولد یک سالگیت مبارک  ...
16 اسفند 1392

داستان بچگی مامانی تنها 3

سلاممممممممممممممممممممم گلم و عزیز دلم اومدم از ادامه داستان برات بنویسم داستان تا اونجایی بود که من رو بدون اجازه پدر به مدرسه نوشتن و می رفتم با ترسی که دروجودم بود هیچی با خودم نداشتم نه دفتر نه مدادی و نه پاکنی و همش چشمم به دست بچه ها بود که دفتر و همه چی داشتند و ماماناشون یا باباشون  می اومدن دنبالشون وداداش منم هم می اومد دنبالم  اسم خانم معلمموم خانم علیزاده بود و می دید که من هیچی نداشتم بهم یه برگه آچار می داد و با یه دونه مداد تا منم درسا رو بنویسم حالا از جو خونه برات بگم عزیزمامان  هروقت نبودم بابام سراغمو می گرفت ومامانم یه جورایی ماست مالی می کرد و می گفت رفته خونه خاله یا یه جورایی می پیچوند تا...
6 اسفند 1392