داستان بچگی مامانی تنها 3
سلاممممممممممممممممممممم گلم و عزیز دلم اومدم از ادامه داستان برات بنویسم
داستان تا اونجایی بود که من رو بدون اجازه پدر به مدرسه نوشتن و می رفتم با ترسی که دروجودم بود
هیچی با خودم نداشتم نه دفتر نه مدادی و نه پاکنی و همش چشمم به دست بچه ها بود که دفتر و
همه چی داشتند و ماماناشون یا باباشون می اومدن دنبالشون وداداش منم هم می اومد دنبالم
اسم خانم معلمموم خانم علیزاده بود و می دید که من هیچی نداشتم بهم یه برگه آچار می داد
و با یه دونه مداد تا منم درسا رو بنویسم حالا از جو خونه برات بگم عزیزمامان هروقت نبودم بابام سراغمو
می گرفت ومامانم یه جورایی ماست مالی می کرد و می گفت رفته خونه خاله یا یه جورایی می پیچوند
تا که یه روز مامانم اومد مدرسه جلسه اولیا و مربیان بود و با خانم معلموم صحبت کرد و خانموم بهش گفت
مشکلی هست طاهره اصلا حواسش به درس نیست و مدام چشمش به پنجره اس و مامانم هم کل
ماجرا رو براش تعریف کرد و اونم گفت یه نذری کن به امامزاده عبدالله مطمئن باش جواب می ده
ومامانم هم این کارو کرد و بابام دوباره سراغ منو تو خونه گرفت و مامانم آروم بهش گفت وقتی
از مدرسه اومدم بابام صدام کرد و من با ترس رفتم پیشش و بهم گفت بیا ببینم تو مدرسه چیکار
می کنی چندتا صد آفرین گرفتی واجازه صادر شد و مجوز خرید دفتر و مداد و کیف مدرسه هم صادر
شد
داستان ادامه دارد