سفرنامه مامانی 4
حالا ادامه داستان بابابزرگت گفت: که اگه قبولش کنند با هم می یاین اینجا ومامانی درسشو اینجا ادامه می ده ولی مامانی گفت: من سختمه که اینجا برگردم .باید بشینم تو خونه ومثل مرغی که تو قفسه اما می دونی بابابزرگت عزیز مامان به مامانی چی گفت: اگه سختته برو با دایی ابراهیمت که خود همدان زندگی می کنه با اونا زندگی کن ومامانی در جوابش گفت: که دایی ابراهیمت بهم غر بزنه وهمش دنبال یه بهونه ای بگرده به جون من بدبخت فلک زده غربزنه. واون شب مامانی کلی گریه کرد ومامانی به دوستش اس داد که اگه بین همکارای شوشو وخودش کسی دنبال یه کیسی می گشت وآدم خوبی بود به مامانی معرفی کنه وتنهاچیز دیگه ای به ذهن مامانی نمی رسید ودوست مامانی به مامانی زنگ زد و پرسید...
نویسنده :
هدیه
17:05