پارک دانشجو
سلام به فنچی مامان امیدوارم که حالت خوب باشه و اون بالا بالا ها بهت خوش بگذره خیلی وقته باهات
حرف نزدم و دردودل نکردم شرمنده حالا با خودت فکر می کنی که چه مامانی بی خیالم و فراموشت کردم
نه عزیزمممممممممممممممممممممم مگه میشه فراموشت کنم تو بخشی از وجودمی و با یادت نفس
می کشم حالا می خوام برات قصه بگم
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود
یه دختری بود که خودشو خوشمل بانو صدا می کرد . خوشمل بانو تک وتنها تو شهر به این بزرگی با خواهرش
زندگی می کرد و همش یه جورایی وابسته به خواهرش بود ( البته به گفته خواهرش آویزون ) تا اینکه 6 سالی
گذشت و خوشمل بانو بزرگ شد و چم و خم تهرون رو یاد گرفت و تصمیم گرفت که دیگه آویزون خواهرش نباشه در
حینی که درس می خوند رفت سرکار و تا یه حدی از نظر مالی مستقل شد. اما تا حالا خوشمل بانو قصه ما
تنهایی برای خودش تفریح نرفته بود . ( اوه چقدر بچه مثبت ) تا که یه روز تصمیم گرفت که دخترک قصه ما
بره پارک دانشجو . خوشمل بانو بعد یه پیاده روی زیاد رسید پارک دانشجو و بعد کلی گشتن یه نیمکت سایه
پیدا کرد و نشست و به فکر فرو رفت و به آینده فکر می کرد به خواستگارش که یه جورایی سرکارش گذاشته بود
( جدیدا آقایون ناز می کنن تا خانما ) بعد کلی فکر کردن و به اطراف نگاه کردن خوشمل بانو بلند شد و رفت
قسمت بازی بچه ها ( آخه خوشمل بانو ژن عشق به بچه هاش گل کرده بود ) چون دم ظهر بود خیلی هم
بچه نبود که بخوان بازی کنن اما خوشمل بانو از نگاه کردن به بچه ها عشق می کرد برای خودش . یه چند
ساعتی خوشمل بانو برای خودش در پارک چرخید و کلی ام لذت برد و بعد سوار مترو شد و رفت دانشگاه
قصه ما به سررسید کلاغه به خونش نرسید .
پ ن : خواننده گرامی اگر فکر می کنی که اینجانب از محوطه پارک عکسی نگرفتم سخت در اشتباهی
دوست عزیز این پست به ادامه مطلب ختم می شود که خواندن آن خالی از لطف نیست
پ ن : دوستان عزیز و گرامی دیدن از پست رفتن به پارک ملت خالی از لطف نیست
محوطه بازی کودکان
محوطه پارک دانشجو